آقای نیومن را دور میدان فولی دیدم. فقط یک چیز توی ذهنم بود. حبس تعلیقی. نمیخواستم زندان بیفتم. همیلتون راست میگفت. ترس من از این نبود که قاچاق حشیش کار درستی نیست، ترسم از مجازاتش بود. نیومن گفت:« بابات به دفترم زنگ زد. دیر میرسه اما توی دادگاه میآد ملاقات مون. میآد که اگه لازم شد شهادت بده.»
صفحه130
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید