حتماٌ آقای ویلارد فکر کرد من دارم گریه میکنم، چون از این که میخواست برای من پدری کند سخت خوشحال شده بودم، آهسته با دست به شانهام زد و یکی دوبار دیگر سینهاش را صاف کرد و گفت:« عیب ندارد، ناراحت نشو، من فکر میکنم ما خیلی خوب همدیگر را درک میکنیم.»
بعد در طرف خودش را باز کرد و قدم زنان به طرفی که من نشسته بودم آمد، در حالی که نفسش در زمینه هوای خاکستری به شکل علامتهایی که سرخپوستها با دود به هوا میفرستند، در آمده بود، من جای او خزیدم و او ماشین را به راه انداخت و ما ادامه دادیم.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید