سحر نبود. نور از شیشة پنجره پشت پلکهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت و ستارهای در دلش چشمك زد. پا شد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. يك آن مثل همة خوشباورها باور کرد که روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریکی زاییده شد، اما نور تنها يك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید