کمی بعدتر و نزدیک غروب آفتاب٬ جودی کایا را در حالی پیدا کرد که روی ساحل نشسته بود و به دریا خیره شده بود. وقتی که جودی به کنار او آمد٬ کایا اصلا نگاهش نکرد و همینطور به موجهای متلاطم دریا چشم دوخت. با این حال از طرز حرف زدن جودی٬ کایا متوجه شده بود که پدر با مشت به صورت او کوبیده بود.
«کایا من دیگه باید برم. دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم.»
صفحه ۳۰
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی