ما هر شب، دم غروب، شروع میکردیم به سوزاندن بخشی از وسایلمان: صورتحسابهای بانکی و دفتر خاطرات، محراب خانوادگی بودایی، چوبهای غذاخوری، فانوسهای کاغذی، عکس خویشاوندان عبوسمان با لباسهای روستایی عجیبشان در دهکدهی زادگاهمان. با چشم خودم صورت برادرم را دیدم که به خاکستر تبدیل شد و در هوا پخش و پلا شد. کیمونوهای سفید ابریشمی عروسیمان را بیرون از خانه، در باغهای سیب و در جویهای بین ردیف درختان، آتش زدیم.
صفحه 94
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی