فرجالله رو کرد بهکدخدا و گفت که شنیده هفت دولت پول روی هم گذاشتند و تمام گنجنامهها را خریدهاند و خواندهاند و عدهای را اجیر کردهاند و این عده فردا یا پسانفردا میآیند تا گنجها را از زیر خاک دربیاورند. بعد برادرم محسن را صدا کرد و گفت: «پسر یک چای شیرین٬ حسابش پای کدخدا!» پا گذاشتم بدو و بچههای آبادی را خبر کردم. بچهها هم پدرهایشان را خبر کردند و قهوهخانه شلوغ شد. مردها روی تختها نشستند و پسرها جلو پای پدرهایشان روی زمین و همه چشم بهدهان فرجالله دوحتند.
صفحه ۱۱در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید