باز هم آمد، مثل هر روز. آمد و همان جا ایستاد. آرام میآمد؛ وقتی هم که میرفت تا بایستد، نیازی نبود خودش را از روی پل – که خاص گذرندگان پیاده بود – کنار بکشد. نه، چون خود به خود از کنار نرده حرکت میکرد. نرم ساییده میشد به نردهها و میایستاد. در همان نقطه و سر جای همیشگیاش که انگار متعلق به او شده بود. آرنج دست راستش را میگذاشت روی نرده و تکیه میداد و همچنان اُریب میماند، درواقع باید گفت باقی میماند، و اینجور ایستادنش باعث میشد که جز پشت، سرشانهها که حالا شیب پیدا میکرد، و یقهی بالاکشیدهی بارانیاش چیز دیگری از وی دیده نشود. اینکه موهایش سفید شده یا نشده باشد، اینکه موهایش کمپشت، پُر یا خاکستری باشد هم قابلتشخیص نبود.
صفحه 87
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی