بوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا٬ تمام دشت٬ حتی چاهی که بیژن درآن زندانی بود. بیژن عطرشاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشم دیدن ندارد٬ دنیایش را باصداها و بوها معنا میبخشید. نمیدانست این آتش٬ روزگار تاریکش را روشن میکند یا نه؟ نمیدانست تا پیش ازسپیدهدم دلدارش را در برخواهد گرفت یا نه؟ هوا را با نقسی بلند به سینه داد. چاه از صدای آهش پرشد. دلش برای زمینی که شب را در آغوش کشیده بود٬ تنگ شد٬ برای منیژه که ایستاده بود لبهی چاه و خیره بود به آتش.
صفحه ۵
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید