
آن سال، تحویل سال نزدیک نیمه شب بود. بعد از سالها با قلبی آرام و پر از عشق در شادیای که دوستهای حسام برپا کرده بودند و کنار سفره هفت سینی که با سلیقه رعنا چیده شده بود، نشسته بودم و کیمیا را که برای اولین بار رعنا تا این ساعت بیدار نگه داشته بود، در بغل داشتم. با چه آرامشی از ته دل خدا را شکر میکردم که از جهنمی که روحم را سوزانده بود، قبل از خاکستر شدن، نجاتم داده و من اینجا بودم، کنار عزیزانم. حالا دیگر از بازی روزگار آموخته بودم برای آنچه دارم شاکر باشم و راضی، و نه برای آنچه نداشتم ناراضی و طلبکار!
صفحه ۹۵
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی