مشسیفالله با درماندگی نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید: «خدایا! مرا گاو کن. نه خانمجان، برای چه شما را دست به سر کنم؟! باید بروم غذای این مادرمرده را ببرم. حال و روز خوبی ندارد. مگر نشنیدید، گفتم وقتی من نبودم توی حیاط آمده و زمین خورده، سروکلهاش خونین و مالین شده، داشتم تروتمیزش میکردم که شما آمدید! باز هم خوب است که عقلش رسیده و این پارچههای دور پایش را باز کرده و سرش را بسته، وگرنه که...»
صفحه 182
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید