
کتاب با تشنگی پیر می شویم
1 عدد
تابستان بود. هوای دم کرده و گرم پدر و مادرش روی تخت چوبی جلو قهوه خانه میخوابیدند. توبا و خواهرش زیر تخت او حتی از دیدن ستارهها سهمی نداشت. آسمان برای او کوتاه بود به اندازهی زمین و تخت و از بالای آسمان چوبی نفسهای پدرش و نالههای مادرش را میشنید.
«نگاه کن حالا من با ستارهها بیشتر از آن آدمی دوست هستم که تمام غمش نداشتن عینک آفتابی است!»
این تابستان هم مثل تمام تابستانها گرم بود.
صفحه ۲۹



تنهاییْ تا ابد و دوباره زمین!
معرفی کتاب دری در کار نیست و مرد تنهای خدا نوشتهی تامس ولف

عشق میتواند انسان را به دروغهای بزرگی وادار کند
مروری بر نمایشنامهی نوای اسرارآمیز نوشتهی اریک امانوئل اشمیت

چه کسی در شب بیدار است؟
معرفی کتاب کودک شبها که ما میخوابیم؛ در شهر چه کسانی بیدارند و چه کارهایی انجام میدهند؟ نوشتهی پالی فِیبر