
بعد از ظهر آرامی بود... گهگاه مسافری از گرد راه میرسید. در فرصت میان پروازها به تمرین محو کردن ابرها میپرداختم.
من خود آموزگار پرواز بودم و میدانستم برای شاگرد جماعت همواره هر آسانی مشکل مینماید، اما حال که خود از نو شاگرد بودم، سگرمه درهم و جدی چشم به نشانههایم که ابرهای کومولوس بود دوخته بودم. این بار بیش از تمرین به آموزش نیاز داشتم. شیمودا زیر بال پرندهام دراز کشیده و خود را به خواب زده بود. بنرمی به بازویش زدم. پلک گشود.
صفحه 89
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی