جماعت زیادی تو هم میلولیدند و پیادهروها، بساط خردهریز و کهنهفروشی بود که کنار هم پهن بود. من پیاده شدم و اسماعیل آقا از وسط دو صندلی گذشت و در عقبی ماشینو باز کرد. پریموس و سه پایه رو داد دست من که گذاشتم پای چنارپیر حاشیه پیادهرو، بعد سینی و پیالهها رو پایین آوردیم، اسماعیل آقا هم پرید پایین و بشکه را آرام کشیدیم جلو و گذاشتیم رو زمین و در یه چشم به هم زدن عده زیادی دور و بر ما رو گرفتند. اسماعیل آقا گفت: «کار خودتو بکن، محلشون نذار!»
صفحه 67
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید