
در میانهی روزهای پرالتهاب و بیثبات جنگهای داخلی سوریه، پدری میمیرد و به فرزندانش وصیت میکند جسدش را به روستای زادگاهش ببرند. وصیتی که اجرا کردنش در شرایط بحرانی این کشور آشوبزده و نیمهویران سختتر از هر زمان دیگری است. خالد خلیفه در کتاب مردن کار سختی است با خلق فضایی آخرالزمانی از آنچه خود در یک دهه اخیر سوریه از نزدیک شاهد بوده، کوشیده تا گوشهای از زندگی روزانه و آمیخته به اندوه و ابهام مردم این کشور را در قالب داستان پیش چشم مخاطبان بگذارد.
دربارهی کتاب مردن کار سختی است
تصاویر مردان درشتاندام تا بن دندان مسلح با لباسهای سرتاسری سیاه و رجزهایی که با لهجهها و زبانهای گوناگون روبهروی دوربین میخواندند و فیلمهایی را که از سر بریدنها و زندهسوزیها و مثله کردن اجساد در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشد چگونه میتوان فراموش کرد؟ اصلاً چرا باید فراموش کرد؟ آن هم در منطقهای از جغرافیا که هر بار تاریخ بهشکلی تکرار میشود؛ در خاورمیانه و بهطور خاص، سوریه.
یک دههی اخیر را میتوان یکی از بیثباتترین مقاطع تاریخی سوریه دانست. روزهایی تلخ و لبریز از اندوه، ناامیدی، سرگشتگی و ابهام برای دولتمردان و مردم این کشور. حال تصور کنید در چنین وضعیتی نویسندهای قلم برمیدارد و شرایط نامطلوب و غیرمطمئن کشورش را دستمایهی خلق روایتی از همین روزهای مبهم آمیخته به ترس و انفعال میکند.
مردن کار سختی است، داستان فرزندانی را روایت میکند که میخواهند آخرین آرزوی پدرشان، عبداللطیف، برای دفن شدن در روستای آباواجدادیشان را تحقق بخشند؛ آرزویی که در ناامنی حاصل از وضعیت جنگی سوریه، کاری عبث و دور از عقل به نظر میرسد. اما اگر این تنها کاری باشد که حس ارزشمندی و شجاعت و شهامت را در وجود انسان برانگیزد چرا نباید انجامش داد؟
بُلبل، پسر جوانتر عبداللطیف که در ادامه میفهمیم چهل سال را هم رد کرده، تنها فرزندی است که در کنار بستر پدر محتضرش به آخرین کلمات او گوش میسپارد و حالا همراه با برادر و خواهرش، حسین و فاطمه، مهیای مراسم تشییع و تدفین پدر میشوند. بلبل همانگونه که از نامش پیداست، روحیهای لطیف و شاعرانه دارد، در دانشگاه فلسفه خوانده و اگر زندگی مهربانتر بود ممکن بود شاعر یا نویسنده شود. حسین، برادر بزرگتر و رانندهی مینیبوس است و فاطمه، زنی ساکت و مطیع و فرمانبردار که جز اشک و اطاعت و سکون و حضوری شبحوار کار خاصی نمیکند.
سه فرزند، جنازهی پتوپیچ پدر را در مینیبوس میگذارند و از دمشق راهی روستای پدریشان میشوند، به جایی که تعداد مردهها بیش از زندههاست و سراغ بیشتر خویشاوندان را باید در گورستان گرفت. آنها در طول مسیر از شهرها و روستاهایی خالی از سکنه و تهی از زندگی، ویران و بلاصاحب میگذرند و شاهد اضمحلال شکوهیاند که روزی مایهی مباهاتشان بود و حالا بیش از هر وقت دیگری پذیرای مرگ و نیستی است.
«مرگ دیگر مایهی اندوه و ناراحتی نبود، بلکه حالا به راه فراری تبدیل شده بود که زندهها حسرت داشتنش را میخوردند.»
داستان از زاویهی دانای کل روایت میشود و بیشتر از نگاه بلبل و گفتوگوهای ذهنی او با خودش و شرح آنچه میبیند گسترش مییابد. در طول قصه شاهد مکالمات مستقیم شخصیتها نیستیم و انتخاب چنین روشی برای روایت توانسته به خلق فضای سنگین و ناامیدی و هراس و اضطرابی که در دل شخصیتها موج میزند و نشان دادن سردی و فاصلهای که در روابط خواهر و برادریشان وجود دارد کمک کند. انگار تنها چیزی که این سه نفر را کنار هم قرار داده مرگ است. مرگ پدری که روزگاری برای وطن آرزوهای بزرگ داشت و حالا همان آرزوها مثل جسمش در حال پوسیدن و فسادند و جز زحمت و رنج چیزی برای نسل بعد ندارند.
«ترسشان از مرگ را از دست داده بودند و دیگر آن جنازه هیچ معنایی برایشان نداشت. همان روز صبح ممکن بود آن را به گلهٔ سگهای وحشی بدهند، بدون اینکه کمترین تردیدی کنند.»
شخصیتها در طول داستان بارها با ایستهای بازرسی مواجه میشوند و حتی گذرشان به یکی از مقرهای همان مردان درشتهیکل سیاهپوش میافتد. جایی که فکر میکنیم نقطهی پایان داستان است اما اینگونه نیست و تنها برشی است از زیست روزمرهی مردمانی که صبحشان را با سلام به مرگ آغاز و با همآغوشی او به شب میرساندند.
زنان حضوری کوتاه و صاعقهوار در این داستان دارند. بهجز فاطمه که نمادی از زنان سرشکسته و بیامید و فرمانبردار جوامع سنتی و مردسالار است، از زنان دیگری هم نام برده میشود، زنانی که حضور اندک اما اثرگذارشان حتی به اندازهی خاطرهای محو از سالهای دور، کمی شور به داستان میبخشد و فضای سنگین و مردانهی آن را تاحدودی متعادل میکند؛ لیلا، خواهر عبداللطیف که در جوانی و برای امتناع از ازدواج با مردی که دوستش نداشت، خودسوزی کرد و لامیه، همسر بلبل که هیچ سنخیتی با او نداشت و بعد از مدتی کوتاه از او جدا شد. یاد لیلا در بعضی صفحات داستان یادآور شجاعتی است که هر چند به مرگ و نیستی ختم شد اما عصیانی بود علیه ارزشهای زنستیزانهی جوامع سنتی و قابل ستایش از جانب عبداللطیف بهقدری که میخواست در کنار استخوانهای این خواهر جوانمرگ و بیپروا سر به خاک گور بگذارد.
مردن کار سختی است، کوششی است برای نشان دادن بخش کوچکی از احوال مردمان درگیر با جنگی فرسایشی و بیمعنا، جنگی ایدئولوژیک که جز ویرانی، سرگردانی و حس بیعملی و انفعال در مردمانی که فکر میکردند میتوانند تغییری بزرگ رقم بزنند و ورق سرنوشت را برگردانند نتیجهای در بر نخواهد داشت. داستانی که بنابهعقیدهی برخی منتقدین با الهام از رمان گوربهگور ویلیام فاکنر آمریکایی نوشته شده و مکان رخدادهایش به جای آمریکا خاورمیانه است.
ترجمهی این اثر توانسته حسوحال سنگین و سرد داستان و فضای مأیوسانه و استرسزای آن را منعکس و ارتباط خوانندهی فارسیزبان با اثر را بهتر فراهم کند و باید اشاره کرد که این کتاب را نشر برج نیز با همین عنوان و با ترجمهی ساجده آخوندی منتشر کرده است.
اگر از مطالعهی داستانهایی با محوریت جنگ و مصائب انسانهای درگیر با آن علاقهمندید یا میخواهید خاورمیانه را نه در اخبار که از میان ریختههای قلم داستاننویسان پی بگیرید، مطالعهی این کتاب پیشنهاد مناسبی است.
دربارهی نویسنده خالد خلیفه
خالد خلیفه متولد اول ژانویهی ۱۹۶۴ در یکی از روستاهای حلب و پرورشیافتهی خانوادهای تاجرپیشه و پرجمعیت بود. او تحصیلات مقدماتی و دانشگاهی خود را در حلب به اتمام رساند و در حین تحصیل در رشتهی حقوق به فعالیتهای ادبی ازجمله سرایش شعر میپرداخت. سالهای بعدی فعالیت او در دههی ۹۰ میلادی به تلاش برای نوشتن رمان و فیلمنامهنویسی و نیز قلم زدن در مجلات ادبی سوریه گذشت. فیلمنامههای خلیفه تبدیل به فیلمها و سریالهای موفق و پربینندهای در کشورهای عربی شدند و او را شایستهی دریافت جوایزی از محافل سینمایی این کشورها کردند. او بهغیراز مردن کار سختی است کتابهای دیگری هم در حالوهوای جنگ و بحران سوریه نوشته است که سبب شده برندهی جایزهی منبوکر عربی در سال ۲۰۰۸ و جایزهی نجیب محفوظ در سال ۲۰۱۳ شود. لازم به ذکر است که آثار او تاکنون به 20 زبان ترجمه شده اند و مردن کار سختی است تنها کتابی است که از این نویسنده به زبان فارسی ترجمه شده است.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.