
تصور کنید میخواهید پاهای ورم کرده و زخمیتان را هرطور شده داخل یک جفت کفش زهوار در رفته بکنید؛ اما نمیتوانید! دوباره تلاش میکنید ولی بیفایده است. ورم پاها به قدری زیاد شده که حتی نمیتوانید درست راه بروید. اما چارهای ندارید. یک فریاد دیگر از سرنگهبان کافی است تا شما را به خودتان بیاورد. سیمهایی که قبلاً به جای بند کفش ازشان استفاده میکردید را در میآورید و سعی میکنید هر طور شده کفشها را بپوشید و با همان وضع راه بروید. یک ساعت بعد به محل کارتان رسیدهاید؛ صف انسانی شامل همبندانتان میایستد و بیدرنگ زیر نظر سرکارگرها مشغول به کار میشوید. باید زمین یخزده را بکنید تا بعداً لولههای آب را جاگذاری کنید. بارها بیل را به زمین سفت زدهاید اما به محض اینکه صبر میکنید تا نفسی تازه کنید سرکارگری که از بخت بد، شما را زیر نظر داشته به شکارش حملهور میشود: "خوک کثیف! تمام مدت مواظبت بودم! بهت نشون میدم کار کردن یعنی چی!..."
بعد از چندساعت کار بیوقفه دوباره در همان صف در مسیر بازگشت به اردوگاه هستید؛ مردههایی با استخوانهای بیرونزده، لباسهای مندرس و پاهای آماس کرده که به دنبال هم تلوتلو میخورند. از روی ظاهر هر فرد و علائمش به خوبی میتوان حدس زد که تا چندوقت دیگر میمیرد؛ به طرز شگفتآوری اغلب این حدسها درست از آب در میآیند!
با دستتان، تکهنانی که به عنوان غذای امروز بینتان پخش کردهاند را لمس میکنید؛ یک نخ سیگار هم دارید. با خودتان فکر میکنید میتوانید آن را با یک کاسه سوپ رقیق تاخت بزنید که ناگهان با قنداق تفنگ به فرق سرتان میکوبند. نباید نظم صف را به هم میزدید!
رنج و معنا؛ دوگانهی سرنوشت
"اگر زندگی کردن رنج بردن است برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت."
ویکتور فرانکل تا قبل از پا گذاشتن به ایستگاه مرگ، یک روانپزشک و نویسندهی اتریشی بود. اما کمی بعدتر که قطار سرنوشت او را به آشویتس رساند همهچیز تغییر کرد. او کمی بعد همهی چیزهایی را که داشت از دست داد و مثل بقیهی تازهواردها تنها چیزی که برایش باقی ماند بدن مسخره شدهی برهنهاش بود. او که به تازگی نسخهی دستنویس کتابش را به اس.اسها تسلیم کرده بود تا نابود بشود حالا بهتر از هر کسی میدانست که باید برای بقا با چنگ و دندان بجنگند.
کتاب انسان در جستوجوی معنا
انسان در جستوجوی معنا، اثری از ویکتور فرانکل روانپزشک، عصبشناس و پدیدآورندهی لوگوتراپی است. این کتاب دو بخش دارد؛ بخش اول شامل خاطرات و تجربیات او از زندگی در اردوگاههای کار اجباری و بخش دوم معرفی لوگوتراپی و بررسی نتیجهی به کارگیری آن در اتاق رواندرمانی است.
او رفتار زندانی و زندانبان را از روی تجربیاتش تحلیل میکند و در نهایت به شما میگوید که چطور معنا یافتن برای رنجی که به ما تحمیل شده میتواند از سنگینی باری که به دوش میکشیم کم کند.
سه ایستگاه از روان انسانی
به گفتهی فرانکل هر زندانی تازهوارد به ترتیب سه مرحلهی روانی را پشت سر میگذارد؛
مرحلهی اول؛ شوک اولیهی ورود به اردوگاه:
شخص همهی داراییاش را از دست داده است؛
حتی تا کوتاهترین تار موی بدنش را هم تراشیدهاند. او یک شماره از میان انبوهی شمارهی دیگر است. اسم یا حرفهاش اهمیتی ندارد؛ اگر بخواهند او را راهی اتاقهای گاز کنند یا زیر مشت و لگد بگیرند کافی است نگاهی به شمارهی تتو شده روی بدنش بیندازند؛ نگاهی که او از آن وحشت دارد.
او را که پیشتر در جامعه فرد محترمی بوده با پستترین القاب صدا میزنند، به او غذای ناکافی میخورانند و در قبال مبلغ ناچیزی به کارخانهها میفروشند تا از او بیگاری بکشند.
بیاحساسی و انزوا
مهم نیست شمارهی چه کسی در فهرست باشد مهم این است که فهرست اس.اس.ها کامل باشد؛ به همین خاطر افراد تلاش میکنند هرطور شده اسم خودشان یا دوستانشان را از آن بیرون بکشند و شخص دیگری را جایگزین کنند. پس از مدتی، دیگر دیدن کتک خوردن و شکنجهی دیگران باعث نمیشود چشم از صحنه بردارید یا تماشای به زمین کشیده شدن جنازهای تیفوسی مانع نمیشود تا کاسهی سوپ بیمایهتان را سر نکشید.
ممکن است خودتان هم جا بخورید؛ به نظر میرسد دیگر احساساتتان جز در مواقع جنگ یا گریز برانگیخته نمیشوند.
بازگشت به زندگی
همانطور که انتظار داریم، دیدن دوبارهی غروب آفتاب، بوییدن یک گل یا قدم زدن به ارادهی خود برای زندانی تازه آزاد شده میتواند احساس فوقالعادهای داشته باشد؛ اما در کمال تعجب فرد به محض آزاد شدن با چیزی مخالف این مواجه میشود؛ او احساس میکند هیچچیز دیگر او را بر نمیانگیزد و هنوز زندگی به شیوهی پیش از اسارت برایش قابل لمس نیست. از طرفی به خاطر درک کم اطرافیان نسبت به آنچه او پشت سر گذاشته احساس تنهایی میکند و در خود فرو میرود.
در مواردی ممکن است حالا که زندانی قدرت نسبی خود را بازیافته قصد انتقامگرفتن یا آسیب زدن به دیگران را داشته باشد.
لوگوتراپی
لوگوس در یونانی یعنی معنا. لوگوتراپی به معنای هستی انسان و جستوجوی او برای رسیدن به این معنی تأکید دارد و پیدا کردن معنا برای زندگی را نیروی محرکهی اساسی آن میداند.
فرانکل از شما میپرسد: "چرا خودکشی نمیکنید؟"
و از جوابی که به او میدهید خط اصلی رواندرمانیاش را پیدا میکند.
به نظر او در زندگی هرکس چیزی وجود دارد که او را به زندگی پیوند بدهد.
دوستداشتن دیگری، فرزندان، استعدادی که همیشه میخواستید آن را شکوفا کنید یا خاطرههایی که ارزش حفظ کردن دارند.
کتاب به خوبی میتواند پنجرهی متفاوتی در ذهن خواننده باز کند تا خواننده بتواند به شیوهی جدیدی به رنجوری و تابآوری در زندگی نگاه کند. زیرا نویسنده به خوبی میداند که:
"انسان از یکسو موجودی است که اتاق گاز و کورههای آدمسوزی آشویتس را ساخته و از دیگر سو، همان موجودی است که با جرات و شهامت و یاد نام خداوند و خواندن دعای شمایسراییل به کورههای آدمسوزی راه نهاده است."
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.