تنهایی کافکا

معرفی کتاب یادداشت‌هایی برای دورا نوشته‌ی حمید صدر

محمدرضا ثامن نسب

یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳

(3 نفر) 4.7

فرانتس کافکا و دورا دیامانت

نام فرانتس کافکا، نویسنده‌ی نامدار ادبیات مدرن، برای خوانندگان علاقه‌مند به ادبیات، یادآور داستان‌هایی هست که در آنها می‌توانیم وضعیت متناقض و محدودیت‌های دشواری که در آن زندگی می‌کنیم را دقیق‌تر ببینیم. از‌جمله موضوعات مهمی که فرانتس کافکا در نوشته‌های خود به آن پرداخته است، تنهایی و مرگ شخصیت‌های توصیف‌شده در شرایطی کابوس‌وار و گروتسک است. وضعیتی که در آن سوژه توسط قدرتی که ریشه‌ی آن مشخص نیست، تسلیم می‌شود تحت سلطه‌ی نیروها و قدرت‌های بیرون از اراده‌ی انسانی قرار می‌گیرد، مانند شخصیت “ک” در رمان محاکمه. در طول شرح وقایع دستگيری و محاکمه یوزف ک، متوجه نمی‌شویم جرم او چه بوده است. حمید صدر در رمان یادداشت‌هایی برای دورا به بیماری و مرگ فرانتس کافکا می‌پردازد. حمید صدر در رمان بیوگرافیکی که درباره‌ی کافکا می‌نویسد به نیروی ناشناخته و غیر‌ارادی همچون مرگ و تأثیری که بر کافکا دارد تمرکز می‌کند. حمید صدر در تلاش است که داستانی با محتوای کافکایی درباره‌ی مرگ خود فرانتس کافکا خلق کند.

نومیدی منتهی به مرگ

رمان یادداشت‌هایی برای دورا به شرح آخرین ماه‌های زندگی فرانتس کافکا درآسایشگاه‌های بیماران سل می‌پردازد. فرانتس کافکا به‌علّت ابتلا به بیماری حنجره‌ی سل توانایی صحبت و گفت‌وگو را ازدست داده است. کافکا در روزهای پایانی زندگی خود مجبور به نوشتن یادداشت در برگه‌های کوچک بود. در این روزهای دشوار بیماری، دورا دیامانت، همراه وفادار کافکا، در آسایشگاه همراه او بود. بخش بزرگی از یادداشت‌های کافکا، که در رمان آمده است، مربوط به دورا دیامانت هست. حمید صدر در رمان خود کافکای عاشقی را نشان داده است که در برابر بیماری و مرگ به عشق دورا پناه می‌برد. در صفحه‌ی 33 کتاب می‌خوانیم: “سر‌و‌صدای پرندگان به هنگام عصر گوش را کر می کند. آن‌ها درباره‌ی چه‌چیزی به صدای بلند وراجی می‌کنند؟ کافکا پشت میز نشسته. دورا کنار در ایستاده و مدتی طولانی او را تماشا می کند. آن‌گاه به‌سوی او می رود. کافکا روی برگه‌ای می‌نویسد: «لحظه‌ای دستت را روی پیشانی‌ام بگذار تا جرئت پیدا کنم.»” کافکا همچنین در لحظات بیماری و تنهایی خود به عشق‌های از‌دست‌رفته‌ی خود و خاطره‌های سرخوردگی خود از احساسات گذشته می‌اندیشد. در صفحه‌ی 36 می‌خوانیم: “کافکا درباره‌ی آنچه زمانی به میلنا نوشته بود می‌اندیشد: «تا وقتی که بگذاری، دست تو در دستم می ماند.»” و در ادامه می‌نویسد:  “خسته‌ام، هیچ نمی‌دانم و هیچ نمی‌خواهم، مگر این که سر بر دامان تو بگذارم، دستانت را روی سرم احساس کنم و تا ابد به همین حال بمانم.»”حمید صدر به‌خوبی توانسته است با توصیفات شاعرانه‌ی خود تنهایی کافکا را در برابر مرگ به تصویر بکشد.

دورا دیامانت
دورا دیامانت

یکی دیگر از موضوعات مهمی که حمید صدر در رمان خود به آن توجه کرده است رابطه‌ی ادبیات و نسبت آن با واقعیت زندگی است. کافکای بیمار در روزهای پایانی زیست خود به بازنگری اساسی بر حیات فکری خود می‌پردازد و می‌خواهد جایگاه نوشتن و ادبیات را بر زندگی حقیقی مشخص کند. در صفحه‌ی 74 در‌این‌باره با دیالوگ کافکا با دورا مواجه می‌شویم: “دورا دستش را روی پیشانی کافکا می‌گذارد و او را بیدار می‌کند. چرا گریه می‌کنی؟ از اینجا خوشت نمی‌آد؟” کافکا خطاب به او چنین نجوا می‌کند: “از لابه‌لای زندگی می‌توان به‌راحتی چندین و چند کتاب استخراج کرد، اما از میان کتاب‌ها بسیار کم می‌توان زندگی را بیرون کشید.” و بار دیگر به خواب می‌رود. یانوش در رؤیا از او می‌پرسد: “پس معتقدید ادبیات نمی‌تواند مانند یک ماده‌ی نگه‌دارنده عمل کند؟” کافکا می‌خندد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. چشمانش بسته می‌ماند و دورا با رضایت خاطر نفس راحتی می‌کشد.

حمید صدر با خلق چنین دیالوگ‌هایی در رمان، توانسته نابودی تدریجی فرانتس کافکا و سرخوردگی‌های او را نشان دهد. گویی کافکا پس از سال‌ها تجربه و زیست ادبی و تلاش برای ثبت زیست بیگانه شده جهان امروز در دنیای ادبیات به این نتیجه رسیده است که نوشتار به‌تنهایی توانایی مقابله با زندگی وارونه شده را ندارد.

در رمان حمید صدر، خواننده صادقانه با کافکایی مواجه می‌شود که در برابر تنهایی و ناتوانی خود در برابر مرگ به دنیای درون خود پناه می‌برد. در صفحه‌ی 89 می‌خوانیم: “اکنون چندان هم با شفافیت نباید درباره‌اش قضاوت کنم، زیرا حالا دیگر شهروند جهان دیگرم، جهانی که رفتارش در مقابل دنیای متعارف درست مانند بیابان در مقابل زمین زیر کشت است. چهل سال پیش از کنعان مهاجرت کردم و اکنون مانند انسانی بیگانه به پشت سر خود می‌نگرم.”

حمید صدر در رمان یادداشت‌هایی برای دورا، فرانتس کافکای تنها و ناامیدی را در آخرین روزهای زندگی او به ما نشان می‌دهد. در قسمتی از رمان، خاطره‌ای از کافکا را از زبان دوست صمیمی او، ماکس برود، می‌شنویم: “وقتی یک روز بعد از ظهر نزد من آمد، پدرم را که روی کاناپه خوابیده بود، بیدار کرد. برای آرام کردن اوضاع، دو دستش را بالا برد و در حالیکه آهسته روی نوک پا از میان اتاق می گذشت گفت: «لطفاً مرا یک رؤیا تصور کنید.»” قطعاً فرانتس کافکا به یکی از رؤیاهای زیبای جهان ادبیات تبدیل شد.

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

از مزرعه‌ی پدری تا دانشگاه میزوری

از مزرعه‌ی پدری تا دانشگاه میزوری

معرفی کتاب استونر نوشته‌ی جان ادوارد ویلیامز

راز ناگفته‌ی پشت نقاب‌ها

راز ناگفته‌ی پشت نقاب‌ها

مروری بر کتاب صورتک‌ها نوشته‌ی فومیکو انچی

سکوت خود را به تو تقدیم می‌کنم

سکوت خود را به تو تقدیم می‌کنم

معرفی کتاب سکوتم تقدیم به شما، آخرین کتاب ماریو بارگاس یوسا

کتاب های پیشنهادی