بی‌نهایت مانند شگفتی زندگی

مروری بر کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم نوشته‌ی مت هیگ

آوا بناساز

پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

(2 نفر) 4.8

کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم طراحی از Irene Rinaldi

در کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم نوشته‌ی مت هیگ داستان غیرعادی زندگی مردی عادی را می‌خوانیم که با عارضه‌ای مادرزادی به نام آناگریا دست‌وپنجه نرم می‌کند. تام هزارد بسیار پیر است. احتمالاً با خواندن این جمله او را هشتاد یا نودساله تصور می‌کنید، یا نهایتاً در آستانه‌ی صدسالگی؛ اما این اعداد برای او و افراد شبیه او سنی ناچیز به حساب می‌آیند، شاید سنی در اوایل جوانی. بااین‌حال او به‌قدری پیر است که در کوچه‌های لندن در دوران ملکه الیزابت اول قدم زده، برای شکسپیر لوت نواخته، با کاپیتان کوک بر روی کشتی سفر کرده و با اسکات فیتزجرالد و زلدا در کافه‌های پاریس وقت گذرانده است. تام هزارد اما یک خون آشام جذاب و مرموز قرون وسطایی نیست یا جوانی جاهل و خودشیفته که روزی خشم جادوگران را برانگیخته و طلسم شده تا یک زندگی ابدی را در تنهایی بگذراند؛ او مردی معمولی است با ظاهری حدوداً چهل‌ساله که در سوم مارس سال ۱۵۸۱ به دنیا آمده است.

او مبتلا به آناگریاست، عارضه‌ای کمیاب که مبتلایان خود را محکوم به یک زندگی طولانی به درازای یک هزاره می‌کند. آن‌ها نیز مانند هر انسان دیگری به تدریج پیر می‌شوند و درنهایت روزی می‌میرند، اما با سرعتی بسیار آهسته‌تر از انسان‌های معمولی. ایمنی‌ بالا‌ی بدنشان آن‌ها را در برابر بسیاری از میکروب‌ها محافظت می‌کند و به همین سبب از گزند اکثر بیماری‌هایی که اغلب انسان‌ها را به کام مرگ می‌کشانند در امان‌اند، اما در مقابل شلیک گلوله، تیزی یک چاقو، شعله‌های آتش و عوامل مرگِ این‌چنین، همان‌قدر فناپذیرند که انسان‌های دیگر. 

اسیر در بند زمان

جاودانگی از ابتدای تاریخ، آرزوی دست‌نیافتنی و محال انسان بوده است؛ متوقف کردن زمان و آزاد شدن از بند ساعت‌ها و دقیقه‌هایی که لحظه‌به‌لحظه انسان را به سوی ناشناخته‌ترین و هولناک‌ترین اتفاق زندگی‌اش سوق می‌دهند: لحظه‌ی مرگ. لحظه‌ای که انسان سالیانی دراز کوشیده است راهی برای گریز از آن بیابد یا برای اندکی بیشتر زیستن روی این کره‌ی خاکی آن را به تعویق بیندازد. این آرزوی دیرینه را اما هیچ سحر و جادویی برآورده نکرد، هیچ اکثیر جوانی‌ای پیدا نشد تا عمر انسان را طولانی کند و حتی با علم پیشرفته‎‌ی امروز نیز هرگز راه‌حلی برای تحقق آن به دست نیامد. این زندگی فانی و عمر محدود، شاید تنها چیزی باشد که انسان هرگز نتواند بر آن غلبه یابد. عمری که اغلب قبل از رسیدن به یک قرن به پایان می‌رسد، چراکه انسان برخلاف چیزی که می‌پندارد آمادگی و توان ادامه‌ی آن را از نظر روانی ندارد؛ این نتیجه‌ای بود که تام هزارد پس از حدود ۴۰۰ سال زندگی در این دنیا، به آن دست یافته بود.

انسان‌های زیادی در طول تاریخ، عمر خود با رویای یک زندگی ابدی سپری کردند، اما تام هزارد که رویای آن‌ها را زندگی می‌کرد، بیشتر عمر طولانی خود‌ را در آرزوی وجود نداشتن به سر برده بود. او این عارضه‌ را که شاید یک موهبت انگاشته شود، نفرینی می‌دید که باعث تفاوت او با دیگران شده بود و تفاوت همیشه تنهایی را با خود به همراه می‌آورد.

«وقتی می‌گویم تنها، منظورم نوعی تنهایی است که چون باد بیابان در شما زوزه می‌کشد. موضوع فقط از دست دادن کسانی نبود که شناخته بودم، بلکه از دست دادن خودم هم بود. از دست دادن آن کسی که در زمان بودن با آن آدم‌ها بودم»[۱]

تام مادرش، تنها عشق زندگی‌اش رُز و هر انسان فانی‌ و معمولی‌ای که روزی دوست می‌داشت را از دست داده بود و سال‌ها سرگردان، درجست‌وجوی معنایی بود که در میان انبوه روز‌های بی‌شمار زندگی‌اش گم کرده بود. در تمام لحظه‌هایی که وسوسه‌ی پایان دادن به این رنج  او را رها نمی‌کرد، قولی را به یاد می‌آورد که روزی به مادرش و رز داده بود. آن‌ها از تام خواسته بودند زنده بماند و زندگی کند. هم‌چنین اندک امیدی داشت برای پیدا کردن تنها دخترش؛ دختری که نفرین را از او به ارث برده و می‌توانست همدمی باشد برای سپری کردن سال‌های بی‌اندازه‌ای که پیش‌رو داشتند، اما سرنوشت قرن‌ها بود که آن‌ دو را از هم دور نگه داشته بود. انگیزه‌ی پیدا کردن دخترش به او قدرت می‌داد و او را وا می‌داشت تا هم‌چنان به زندگی ادامه دهد.

خوشبختی گمشده

تام هزارد حدوداً تا دو قرن پس از تولدش یعنی روزی که با هندریک، مدیر انجمن آلباتروس، آشنا شد خود را تک و تنها تصور می‌کرد؛ موجودی عجیب‌الخلقه که پیر نمی‌شود و باید همواره خود را از چشم دیگران پنهان نگه دارد تا در امان بماند. چند قرن را در گریز و ترس از جادوگریاب‌هایی سپری کرد که پیر نشدن او را نتیجه‌ی طلسم و جادو می‌دانستند و در پی بیرون راندن او و ارواح شیطانی‌اش از زندگی و شهر خود بودند. آلباتروس ابتدا همانند معجزه‌ای بود برای نجات از تمام آن ترس‌ها؛ انجمنی مخفی که از قرن‌ها پیش از تولد تام وجود داشت و اعضای آن افرادی بودند با عارضه‌ا‌ی همانند او و می‌کوشیدند افراد شبیه خود را از گوشه کنار دنیا بیابند و به آن‌ها کمک کنند تا عمر طولانی خود را در امنیت و رفاه بیشتری بگذرانند.

اما خوشحالی او از احساس عادی بودنی که میان این افراد تجربه می‌کرد، دیری نپایید. هیچ‌گاه برای او عادی شدنی در کار نبود. هندریک و انجمن‌اش امنیتی را به او می‌دادند که به قیمت آزادی‌اش تمام می‌شد. اولین قانون زندگی‌ تازه‌اش به عنوان یک آلبا، ممنوعیت عشق بود. او می‌توانست از هر لذتی که می‌خواست نهایت بهره را ببرد؛ می‌توانست عاشق غذاها، موسیقی، هنر و طبیعت باشد، اما داشتن عشق انسانی دیگر در قلبش خط قرمز انجمن بود. او امکان انتخاب هر زندگی و هویتی که می‌خواست را داشت اما تنها برای هشت سال. می‌توانست هر کسی که می‌خواست باشد، اما پس از آن هشت سال باید هر آنچه بود و داشت را فراموش می‌کرد و دروغی جدید را برای زندگی کردن بر‌می‌گزید. ماسکی بر روی ماسک دیگر می‌گذاشت و در مکانی جدید به زندگی ادامه می‌داد، زیرا هویت واقعی‌اش را باید چون رازی سِری از بقیه مخفی می‌کرد و هم‌چنان خود را از جادوگرایاب‌های نوینی پنهان می‌کرد که نامشان به «دانشمندان» تغییر یافته بود، چراکه هندیک آن‌ها را تهدیدی بر زندگی آلباها می‌دانست. فرار و ترس هم‌چنان ادامه داشت، اما به شکلی دیگر.

تام هزارد یک زندگی را پس از زندگی دیگر برمی‌گزید. یک دهه پیانیست بود و دهه‌ی دیگر یک معلم ساده‌ی تاریخ. سعی می‌کرد خود را قانع کند که خوشحال است، اما نبود. نه زندگی ماجراجویانه و نه یک زندگی معمولی، هیچ‌کدام تضمینی بر شادمانی نبودند. او همه چیز داشت و هیچ چیزی نداشت. معلق و غوطه‌ور در زمان بود و تعادل زندگی از دستش خارج شده بود. بی‌عشق، بی‌دوست‌، بی‌هویت؛ تنها پوسته‌ای بود تهی از معنا و بر این باور بود آن‌قدر زندگی کرده که همه چیز برایش تنها تکرار شده و تکرار.

«زوال بیش از حد بود. شور بیش از حد. تغییر بیش از حد. شادی بیش از حد در کنار شوربختی بیش از حد. ثروت بیش از حد بود در کنار فقر بیش از حد. دنیا داشت سریع‌تر و پرغوغاتر می‌شد و سیستم اجتماعی داشت به آشفتگی و پاره‌پاره بودن یک قطعه‌ی جاز تبدیل می‌شد. برای همین در بعضی جاها، اشتیاقی برای سادگی وجود داشت، برای نظم، برای سپر بلاها و برای رهبرانی که پسربچه‌های قلدری بودند، برای ملت‌هایی که به شکل آیین‌ها و فرقه‌ها در می‌آمدند. این هر چند وقت یکبار اتفاق می‌افتاد.»[۲]

تصور می‌کرد خوشبختی را جایی در گذشته گم کرده است و در جستجوی آن لحظه‌ها را یکی‌یکی فدا می‌کرد. آینده نیز برایش تصویری مبهم و توأم با هراس بود که از آن می‌گریخت. هر تصویر، هر خیابان و هر نام او را به یاد خاطره‌ای در دوردست می‌انداخت. گذشته‌ی سنگینش را با خود به دوش می‌کشید و زیر بار آن درحالِ خرد شدن بود. دنیا‌یی که روزی بزرگ می‌پنداشت بعد از ۴۰۰ سال زندگی در آن، روزبه‌روز کو‌چک‌تر می‌شد و دیگر جایی برای پنهان شدن در آن وجود نداشت. «همه چیز با گذشت زمان کوچک‌تر می‌شود. کامپوتر‌ها، تلفن‌ها، سیب‌ها، چاقوها، روح‌ها.»[۳] حالا دیگر می‌دانست اندوه خاطرات ماندگارتر از لحظات شادی است. انجمن درست می‌گفت، بهتر بود دست از عشق و دوستی بکشد؛ درحقیقت دست از زندگی بکشد، اما نمی‌دانست که زندگی دست از او نمی‌کشد، همیشه سردرگم کننده است و پر از شگفتی، حتی برای کسی که بیش از ۴۰۰ سال عمر دارد.

«بعضی روزها ـ بعضی سال‌ها ـ بعضی دهه‌ها ـ خالی هستند. هیچ چیز در آن‌ها نیست. فقط آب ساکن است. بعد به یک سالی می‌رسی، یا حتی به یک روز، یا روز عصر و آن همه چیز است. تمامی چیزهاست.»[۴]

مت هیگ، نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی، تاکنون آثار داستانی و غیرداستانی متعددی در زمینه ادبیات کودک و بزرگسال به چاپ رسانده است. کتاب‌های او ازجمله کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم اغلب در سبک ادبیات گمانه‌زن _تلفیقی از واقعیت و تخیل‌_ هستند که در رابطه با موضوعاتی چون خوشبختی، شادی، حسرت و اندوه براساس عقاید و الهامات زندگی شخصی او نگاشته شده‌اند. او که خود سال‌ها با افسردگی زندگی و مبارزه کرده است، سعی دارد احساسات و تجربیات خود در این زمینه را در آثارش بازتاب دهد.

او در این کتاب به دغدغه‌هایی ساده اما بنیادین در زندگی انسان اشاره می‌کند که در هیاهوی روزها کمرنگ و ناپدید شده‌اند. لحظات زندگی که در حسرت گذشته یا ترس از آینده مانند آب از میان انگشتان‌مان سرازیر می‌شوند و از دست می‌روند. لحظاتی که هر کدام مملو از عشق، امید، اندوه و ترس است. هر یک خود دنیایی بزرگ‌اند که از چشمانمان به دور مانده‌اند. نگاه به دوردست‌ها داریم و از کشف چیزهایی که درست در مقابلمان قرار دارند، باز مانده‌ایم. فرقی ندارد فقط یک روز در این دنیا زندگی کنیم یا قرن‌ها ساکن آن باشیم، چراکه زندگی همانند مرگ تنها یک لحظه است و دستیابی به آن، تنها از راه آزادی از بند زمان است.


منبع: هیگ، مت، چگونه زمان را متوقف کنیم، ترجمه‌ی گیتا گرکانی، تهران، نشر هیرمند، ۱۳۹۶


[۱]- هیگ، ۱۳۹۶: ۴۵

[۲]- همان، ۲۷۷

[۳]- همان، ۱۶۴

[۴]- همان، ۳۹۶

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

یک دهه از زندگی ما، دهه‌ی 60

یک دهه از زندگی ما، دهه‌ی 60

مروری بر نمایشنامه‌ی هتلی‌ها نوشته‌ی ساناز بیان

اشاره کن، دوباره دیوانه می‌شوم

اشاره کن، دوباره دیوانه می‌شوم

مروری بر نمایشنامه‌ی «آرامسایشگاه» نوشته‌ی «بهمن فرسی»

پایان خط: عشق یا مرگی گریزناپذیر؟

پایان خط: عشق یا مرگی گریزناپذیر؟

مروری بر نمایشنامه‌ی جان گابریل بورکمن نوشته‌ی هنریک ایبسن

کتاب های پیشنهادی