
داستان نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد در انتهای اتفاق میافتد. شب پهلوان اکبر، که پهلوان بزرگ شهرش است و کسی همتای او نیست دریک محله سوت و کور و مرده به دکۀ مردی میفروش میرود. از روی مکالمات متوجه میشویم پهلوان اکبر قرار است صبح فردا در ارگ شهر با پهلوان جوانی به اسم پهلوان حیدر که تازه به این شهر آمده کشتی بگیرد. در حالی که پهلوان اکبر درحال بادهنوشی است در انتهای صحنه متوجه دعا و گریههای پیرزنی را در سقاخانه میشنود.
نزد زن پیر میرود. پیرزن که فرزند بزرگش را در کودکی از دست داده در حال دعا و نذر و نیاز برای پسر کوچکش است که فردا با پهلوان شهر کشتی میگیرد. پهلوان اکبر که خود خانوادهای نداشته و در ایلیات بزرگ شده و حتی ننگ حرامزادگی را بر خود شنیده متوجه میشود زن پیش رویش مادر حریفش است. از مادر میشوند که او و پسرش در این شهر تازهواردند و پسر او عاشق دختر خان شده و صاحب دختر (به نقل از متن اصلی) برای وصال آن دو شرط کرده است که پسر باید خودی نشان دهد و پسر تصمیم گرفته برای اثبات خودش پهلوان شهر را شکست دهد. پهلوان اکبر هنگام دیدن عجز و گریهی مادر به او قول میدهد که زن قرار نیست فردا پسرش را از دست بدهد و پهلوان اکبر قرار است به زودی بمیرد. پهلوان با حال بد به دکه برمیگردد و شرابخواری را ادامه میدهد. هرچه میفروش تلاش میکند او را متوقف کند پهلوان درخواست شرابهای کهنهتر میکند تا جایی که نسبتاً مست میشود. پهلوان بسیار در کشش و نبرد درونی است و نمیداند باید چه کار کند. از طرفی پای آبرو و اعتبار خودش وسط است و از طرف دیگر قولی است که به مادر آن پسر داده. اندکی هم هوایی خاطرات دختر چشم سبزی شده که در ایلیات عاشق او بوده. پهلوان مادام از ایلیات صحبت میکند و مشخص است که روحش در ایلیات است و جسمش نه. پهلوان دربارهی اتفاق رخ داده چیزی به کسی نمیگوید. در انتهای پردهی اول شخصیت کور وارد میشود. او دوست نابینای میفروش است. او متوجه حضور پهلوان اکبر نمیشود. اندکی مینوشد و درباره بازی فردا سخن میگوید و میرود. دختر به سقاخانه میرود و برای پیروزی معشوقش دعا و گریه و نذر میکند و پهلوان اکبر اینها را مشاهده میکند. در تمامی این صحنه (و دیگر صحنهها) دو گزمه وجود دارند که مکالماتشان نمادی از وضعیت مأمورین حکومتی است که به دنبال منافع خود هستند و در تیمی جز تیم خودشان بازی نمیکنند. همچنین سیاهپوشی در داستان است که کسی جز پهلوان اکبر او را به درستی نمیبیند ولی پهلوان اکبر مادام متوجه حضور او میشود و گمان دارد این سیاهپوش به قصد کشتن اویا دشمنی با او همواره تعقیبش میکند.
پهلوان اکبر: گریه کن دختر خوب؛ گریه کن- هیچکس نیست که برای پهلوون اکبر گریه کنه.
در پردهی بعد...
در پردهی بعد پهلوان حیدر در خا پیر مرشد ایستاده و به سخنان او گوش میدهد. پیر قصد دارد او را از کُشتی با پهلوان اکبر منصرف کند و به او میگوید که توان مقابله با پهلوان اکبر را ندارد؛ اما حیدر مصمم است که برای هدفش تلاش کند و به هر قیمتی پیروز شود. پیر اندکی نگران این وضعیت است. زیرا بنظر او روش اکبر در پهلوانی روش درست است و او پهلوان واقعی است ولی حیدر تا رسیدن که کردار و پندار پهلوانی راه طولانیای در پیش دارد و هدفش هم رسیدن به دختر خان است نه کمک به ناتوانها. ولی حیدر هیچیک از این افکار را در سر ندارد و تنها به وصال میاندیشد. حیدر دربارۀ اصل و نسب اکبر از پیر میپرسد و جویای صدق و کذب داستانهای پشت او (مانند غلام بودنشیا حرامزاده بودنش) میشود. پهلوان اکبر وارد میشود و پیر او را به گرمی سلام میکند و شراب میریزد. حیدر از شراب میگذرد و برای خاطر حریف نمینوشد. حیدر با پهلوان اکبر به تندی صحبت میکند و با او درگیر میشود، اما پیر آرامشان میکند و در همین حال، پهلوان اکبر دست حیدر را میخواباند و زورش را به او نشان میهد. شب میشود و نگهبانان طبلهای خاموشی میزنند. حیدر از پیر خداحافظی میکند و میرود. پیر با پهلوان اکبر صحبت میکند. پهلوان اکبر از گذشته نگران است، و پیر گمان میکند که شاید او دل در گرو دختر خان دارد. پهلوان اکبر علت ناراحتیاش را بیان نمیکند و پیر به اشتباه فکر میکند که شاید او درگیر مسائلی عشقی شده. پهلوان به پیر میگوید که قصد دارد شبانه به بیابان برود و به سرزمینی دیگر سفر کند. پیر از این تصمیم ناراحت است، اما علت نگرانیهای پهلوان اکبر نه ترس است و نه تلاش برای فرار از شهری که دختر خان در آن است. پیر از او میخواهد که کینهها را فراموش کرده و به کُشتی بازگردد. او داستان پوریای ولی را بازگو میکند؛ اما اکبر میپرسد که چگونه ممکن است پوریای ولی خودش خودش را شکست داده باشد. هیچ پاسخی برای این سؤال نیست. پیر میگوید که اگر پهلوان اکبر از کُشتی خودداری کند، برایش دشنهای میفرستد که پیامی جز «برو بمیر!» ندارد. سپس او پهلوان را دلداری میدهد و از او میخواهد که دل از اندیشهها بپردازد و زندگی کند. پهلوان اکبر که پریشان است، برمیخیزد و به امیدیافتن سیاهپوش، میرود.
پهلوان همچنان مِی میخواهد
پردهی بعد آغاز میشود. نیمهشب است و پهلوان اکبر با اندوه و تفکر به سمت کوچهی میکده بازمیگردد. درِ دکان را میزند و میفروش در را باز میکند. پهلوان نگران است و میفروش متوجه میشود که پس از دیدار با زنِ پیر، این وضعیت پیش آمده است. پهلوان مِی میخواهد و به ایل خود فکر میکند. میفروش به او میگوید که مردی آمده و پیشکش آورده، زیرا پهلوانیک هفتهای را که همه دنبالش میگشتند و دربارۀ غیبتش داستانسرایی میکردند مشغول کار برای آن مرد بوده تا زیان اسب مردهاش را جبران کند. اما پهلوان نه از حرفهای او خوشش میآید و نه پیشکشی را میپذیرد. میفروش و پهلوان از بیگانگیشان در این شهر گله میکنند. پهلوان همچنان مِی میخواهد. میفروش هیچ تردیدی نمیکند و مِی را میدهد، اما او را از خطراتی که ممکن است در کُشتی به سراغش بیاید، برحذر میدارد. با این حال، پهلوان به این هشدارها توجهی نمیکند و می را مینوشد. باز دربارهی ایلیات و گذشتهاش صحبت میکند و بعد از مدتی از میفروشی میرود.
جلوی سقّاخانه، پهلوان با خشم و ناراحتی در دل خود به راز و نیاز میپردازد و به دنبال راهی میگردد. قدّارهاش را از شدت خشم به زمین میکوبد و بر سکوی سقّاخانه مینشیند و به خواب میرود. دو نگهبان به سراغ او میآیند و با لودگی و شوخی صحبت میکنند؛ و زمانی که صبح میشود، هر کدام به کار خود میروند. در همین لحظه، سیاهپوش با قمهای در دست در انتهای کوچه ظاهر میشود. پهلوان بیدار میشود و بهیاد ایل خود میافتد. هنوز راهی پیدا نکرده و سردرگم است که چه باید بکند. ناگهان از ترس سیاهپوش از جای خود میپرد. پهلوان گمان میکند که سیاهپوش از وقتی که به این شهر آمده، در تعقیب او بوده است. او به سرعت ردای خود را در میآورد و آماده نبرد میشود، و با سیاهپوش مکالمه میکند و او را به جنگ میطلبد اما سیاهپوش ناپدید میشود.
حواس پهلوان به بازوبندش جلب میشود. تصمیم خودش را میگیرد. درِ میکده را میکوبد و کیسهای پر از پول به میفروش میدهد تا در ازای مِی، این پول را دریافت کند و بازوبند را به حیدر برساند. میفروش ابتدا نمیپذیرد، اما پهلوان او را مجبور میکند تا آن را بگیرد. پهلوان تصمیم میگیرد از شهر برود، اما نه به ایل خود که فصل کوچ آن است، بلکه به این فکر میکند که شاید از این پس مردم باید خود به پشتیبانییکدیگر بپردازند. میفروش در نهایت میرود تا بازوبند را به حیدر برساند، و پهلوان لحظهای به درون دکان سر میزند. کوچه خالی است و در همین حین سیاهپوش از راه میرسد. او خم میشود و قدّارهی پهلوان را برمیدارد.
واپسین پرده
در پردهی آخر صبح شده است، دو گزمه به میفروشی میرسند. زمان کشیک به پایان رسیده و قصد دارند میفروش را تهدید کنند. آنها همچنین در حال تصمیمگیری برای آگاه کردن پهلوان از دسیسهای که علیه جانش در جریان است هستند. وقتی به دکان میفروش میرسند و پهلوان را میبینند، شوکه میشوند و به او هشدار میدهند که کسی در کمین اوست. پهلوان که از می مست است، از دکه بیرون میآید و نگهبانها به سمت ارگ میروند تا پهلوان جدید را ببینند. پهلوانیاد ایل میکند و سرگشته است، نمیداند به کجا برود. در همین حال، کور میآید و خبر میدهد که پهلوان اکبر از شهر رفته است. پهلوان به این خبر اهمیتی نمیدهد و کور میرود، بدون آنکه بداند با اکبر صحبت کرده است.
پس از آن، سیاهپوش ظاهر میشود. پهلوان تصمیم میگیرد نرود و سیاهپوش را فرا میخواند تا جانش را بگیرد. پهلوان چشمانش را میبندد و سیاهپوش به آرامی قدارهاش را میان کتفهای پهلوان فرو میکند و از محل دور میشود. حیدر از راه میرسد. او باور دارد که هنوز شایستهی بازوبند پهلوان اکبر نیست، اما اکبر او را طرد کرده و میگوید که باید تلاش کند تا شایسته شود. ناگهان حیدر متوجه میشود که قمهای در پشت پهلوان است و او در حال مرگ است. حیدر از او میخواهد تا نام قاتل را بگوید تا انتقامش را بگیرد. اکبر میگوید که قاتل خودش بوده و حیدر را از خود میراند تا در تنهایی بمیرد. اما پس از مدتی، اکبر او را میخواند و از او میپرسد آیا نمیبیند سیاهپوشی را که در تعقیب اوست. حیدر چیزی نمیبیند. اکبر میگوید که در نهایت او این سیاهپوش را خواهد دید. حیدر از آنجا دور میشود. اکبر بهیاد ایل و گلهای صحرا میافتد و سپس جان میدهد.

پهلوان مدام با این سیاهپوش حرف میزند گویی او فردی است که از اوایل دوران پهلوانیاش همواره در تعقیب او بوده و پهلوان از نشناختن او خسته شده و به ستوه آمده است. اما در نهایت زمانی که حیدر از او نام قاتلش را میپرسد او خودش را به عنوان قاتل خودش معرفی میکند.
نگهبانها به محل میرسند و از دیدن پهلوان مرده شگفتزده میشوند. سپس انگشتر او را برمیدارند و لباسش را جستجو میکنند تا هرچه را میشود از او دزدید بدزدند و به غارت ببرند.
مدتی میگذرد. جسد پهلوان ناپدید شده است. نگهبانها در میکده را میکوبند. پیرزن در سقّاخانه شکر میگذارد. میفروش پیر با خرقهٔ پهلوانی وارد میشود. نگهبانها او را دستگیر کرده و کیسه پولی را که پهلوان اکبر به او داده بود میگیرند و خرقه را از او میقاپند. زن از غریبهای که دیروز به او دلداری داده بود، پرس و جو میشود. میفروش میگوید که آن مرد غریبهای بود که فقط از این شهر عبور میکرد. نگهبانها میفروش را میبرند. زن قفل سقّاخانه را میبوسد و در ذهنش احتمالاً خیالی میگذرد – شاید فکر میکند آن مرد پسر گمشدهاش بوده است. سپس زن از آنجا میرود. شیر سنگی از عمق خاک نعره میکشد.Top of Form
پهلوان اکبر را پهلوان اکبر کشت
پهلوان اکبر را شرافتمندیِ در عین غرورش به قتل رساند و اگر با خودمان صادق باشیم او خیلی هم تشنهی زنده ماندن نبود. پهلوان اکبر موفق بود. پهلوان بود اما تنها بود. کسی را نداشت و بیکسی حریفی است که حتی پهلوانان را هم زمین میزند. شاید اگر پهلوان اکبر هم مانند پهلوان حیدر کسی را داشت که برایش دعا کند و اشک بریزد میلش به زنده ماندن باعث میشد اقدام دیگری انجام دهد. پهلوان اکبر و بیکسیاش و عشق ناکامش به دختر ایلیاتی باعث شده بود زندگی او چیزی جز کشتی نداشته باشد و او هروقت به مبازره میرفت بهخاطر حفظ کشتی -که تنها چیز زندگیاش بود- با تمام وجود مبارزه کند. گزمهها در این نمایشنامه نماد سیاسیای بودند که در اکثر آثار بهرام بیضایی وجود دارد. منفعتطلبی و بیمسئولیتی این گزمهها نسبت به داروغهای که خودش هم ناصادق بود موجب میشد مفهوم عدالت و امنیت در آن شهر زیر سوال برود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.