این فقط یک داستان نیست، بلکه مهمتر از هرچیز آن زندگی آغازین است که نفس میکشد، نفس میکشد و نفس میکشد.
ــ کلاریسی لیسپکتور، وقت سعد
برگردان نریمان افشاری
کتاب پیشِ رو بخشی دارد تحتعنوان «قصه چیست؟» که در کنار سه بخش دیگر این فصل کامل میشود. در این بخش است که استخوانبندی کتاب شکل میگیرد و نویسنده بنا را پیریزی میکند. او همچنین به نقش «تجربه» در قصهگویی پرداخته که میتواند بسیار راهگشا باشد.
برای ادامهی بحث، بهجای اینکه راه را در پرسش «قصه چیست؟» گم کنیم، بهتر است بپرسیم «قصهگو کیست؟». چون اگر بخواهیم به پرسش اول پاسخ دهیم، باید قصه بگوییم و اگر ابزاری برای قصه گفتن دربارهی قصه وجود داشت، از قصه کاملتر مینمود و دیگر لزومی برای پرسیدن از چیستی قصه نبود. میشود با اندیشیدن به قصهگویی به سرزمین قصهها پا گذاشت و بهتر آن را فهمید. مسیری که نویسنده طی میکند نیز همین است؛ کتاب، بیشتر از آنکه به چیستی قصه بپردازد، به شخصیت قصهگو میپردازد. در ابتدای این بخش، تعریفی از قصه هم ارائه میدهد:
قصه تجربهای است که در ذهن بازسازی میشود و بهاندازهای با احساس و جزئیات روایت میشود که شنونده در تصورات خودش آن را بهعنوان چیزی واقعی تجربه میکند. (سیمونز، ۱۴۰۳: ۳۰)
حال اینکه «چیز واقعی» دقیقاً چه چیزی است و مرز واقعی و غیرواقعی را چطور باید تعیین کرد بماند برای بحثی دیگر. فعلاً چیزی که میدانیم این است که قصه رابطهای مستقیم با تجربه دارد. بهتر است بگوییم قصه میتواند راهی باشد برای انتقال تجربهی زیسته.
قصهاندیشی
هر ایده از یک قصه آغاز میشود و هر قصه از یک تجربه ــ و هر تجربه به یک قصهگو نیاز دارد. نقطهای که نویسنده بر آن دست میگذارد همینجاست: هر ایده به یک قصهگو نیاز دارد. اما پرسش، با بازگشتن به والتر بنیامین، این است که «آیا هنوز هم هستند کسانی که بهراستی میدانند چگونه قصه بگویند؟»
والتر بنیامین دوستی داشت به نام گرشوم شولم که در یکی از کتابهایش داستانی را نقل میکند که خودْ از یوسف آگنون شنیده بود و آگامبن هم در ابتدای جستار «آتش و قصه» تعریفش میکند. داستان از این قرار است که هروقت خاخامِ اعظم حسیدی حس میکرد خطری مردمش را تهدید میکند به جایی در جنگل میرفت، آتشی روشن میکرد و نیایش میکرد. بعدها وقتی شاگردش در چنین موقعیتی قرار میگرفت، به همان محل در جنگل میرفت و میگفت: «من دیگر نمیتوانم آتش روشن کنم، اما هنوز میتوانم نیایش کنم.» یک نسل دیگر میگذرد و وقتی این وضعیت برای خاخام دیگر پیش میآید، او به همان محل میرود و میگوید: «من نه نمیتوانم آتش روشن کنم و نه دیگر میتوانم نیایش کنم، اما محل آن را در جنگل میشناسم و همین کفایت می کند.» اما وقتی نسلی دیگر میگذرد و چنین موقعیتی پیش میآید، خاخام بعدی میگوید: «من دیگر نمیتوانم آتش روشن کنم و نیایش کنم، آن مکان را در جنگل هم از یاد بردهام، اما میتوانم قصهی تمام اینها را بگویم و این کفایت میکند.»
این داستان بهخوبی رابطهی بین قصه و تجربه را نشانمان میدهد. در لحظهی تجربه، آتشی پوست قصهگو را میسوزاند که هرچه بیشتر از آن میگذرد، رفتهرفته جای سوختگی محو میشود اما قصهگو هنوز میتواند قصهاش را بگوید، و همین میتواند کفایت کند.
پرورش ذهن
دربارهی چیستی قصه، میتوان بهنحوی مکانیکی قصه را قطعهقطعه کرد و پاسخی دمدستی داد، میتوان به این پرداخت که قصه چه فایدهای دارد و چطور میشود آن را مغرضانه به کار گرفت تا اهدافی مشخص را برآورده کند، مشابه رفتاری که حکومتها با قصه و قلمرو ادبیات دارند. وجهی فاعلانه و سوژهمحور در قصه هست که رویکردهایی از این قبیل آن را میزدایند و به جعبهابزاری تقلیلش میدهند.
مهارتها و دستورالعملها فقط به درد ابزار و سیستمهای مکانیکی میخورند که قدرت تفکر ندارند. پس ما هیچوقت نمیتوانیم مهارت یا دستورالعملی موثق برای قصهگویی داشته باشیم. (سیمونز، ۱۴۰۳: ۳۹)
گفتن قصههای برنده
اگر تجربهای هست، باید قصهگویی بیابد و کتابِ حاضر میتواند نقشهی راهی باشد برای حفاظت از سرزمین قصه و شخصیت قصهگو. والتر بنیامین در چند جستارش به موضوع قصهگویی و رابطهاش با تجربه میپردازد. مسئلهی او مرگ شخصیت قصهگو است؛ تجربهای که منتقل نمیشود و درنهایت فقیر شدن در تجربه را به همراه میآورد. و به همین دلیل است که قصهگویی مهم است، چون همانطور که آگامبن میگوید «زندگی در آخر یک داستان است، داستانی ناچیز و افسونزدوده مثل باقی داستانها.»
دیدگاه ها
زیبا بود، مرسی