
صحنهی ادبی روسیه در هر زمانهای که سراغش را بگیریم شلوغ بوده است. روسیه کشوری است با تاریخی پرفرازونشیب، فرهنگهای گوناگون و بدهبستانهای بسیار با سرزمینهای شرقی و غربی. همین است که روسیه را میتوان محیطی برای گرد آمدن ایدهها، احوالات و بینشهای مختلف کند. ازطرف دیگر، آنچنان میراث ادبی غنیای از گذشتگان، بهخصوص از نسل پوشکین و گوگول، به آیندگان رسید که فضا برای سر دادن سخنی نو سخت و سختتر میشد. در زمانهای که غولهای بزرگی در صحنهی ادبی روسیه حرفهای زیادی برای زدن داشتند، آلکساندر بلوک، شاعر نازکاندیش و نمایشنامهنویس قَدَر، توانست فضای مناسبی را برای بیان ایدههایش بسازد و بهعنوان یکی از چهرههای جریان اصلی ادبیات کشورش در ابتدای قرن بیستم و نیز بهعنوان یکی از سردمداران سمبولیسم روسی خودش را بشناساند. گل رز و صلیب، که در 1907 میلادی نوشته شد، یکی از مهمترین نمایشنامههای بلوک است که تأثیر بسزایی در روند رشد حیات حرفهای بلوک داشت.
تراژدی در راه است
در روسیه، استحالهی رژیم در دو دههی اول قرن بیستم وجوه مختلفی را به دنبال خود داشت و نیز در پیرامون خود تولیدات هنری بسیاری داشت. غالب هنرمندان روسی، در هر گونهای از هنر، در جریان این استحالهی تاریخی در تلاش بودند تا نقشی ایفا کنند. این ایفای نقش میتوانست هم در اردوگاه مارکسیستها باشد و هم در اردوگاه طرفداران رژیم سابق، اما هرچه که بود این ایفای نقش بهشکل حداکثری صورت میپذیرفت. کنشگری ادیبان روس در این دوره بیش از دیگر گونههای هنری دیده شد. عصر نقرهای ادبیات روس در اوج خود به سر میبرد و ادیبانی چون آندرییف، گورکی یا سالاگوب قلمفرسایی میکردند. سمبولیستهای روس نیز جزو آن دسته از ادیبانی بودند که با رویکردهای انقلابی همسویی داشتند. شور رمانتیک آنها باعث این همسویی میشد، اما این همسویی همواره صددرصدی نبود و با اما و اگرهایی همراه میشد. واکنش سمبولیسم روسی به دگرگونیهای ابتدای سدهی بیستم در روسیه محتاطانه بود. پایندگی آنها در مقابل رادیکالیسم حاضر در صحنهی سیاسی و ادبی روسیه حائز اهمیت بود اما جوانب احتیاط در همسویی با انقلابیان همیشه در دستور کار آنها قرار داشت. باوجود این، شاید بیراه نباشد که بنویسیم شاخصترین اثر ادبیای که سمبولیستها در متن تغییرات روسیه خلق کردند پترزبورگِ بیهلی بود. پترزبورگ تحلیلی دقیق بود از همان استحالهای (یا شاید مسخ!) که کشور روسیه با آن میرفت که سخت درگیر شود. پترزبورگ شش سال بعداز گل رز و صلیب بلوک نوشته شد. بلوک در 1907 با نمایشنامهای پا به میدان میگذاشت که تماماً با شرایط اجتماعی زمانهاش تطابق داشت ـ هرچند روایتش در زمانهی شهسواران فرانسه میگذشت. عنوان نمایشنامه با مفهومی آرمانی تنیدگی پیدا میکند. رز در حکم زیباییهای معنوی به کار گرفته میشود. نمایشنامه با مفهوم «شادی و رنج» حرکتش آغاز میشود. این موتیفِ پرتکرار در ادبیات روسیه اینبار در جریان سفر قهرمان نمایشنامه برای پیدا کردن منجیای اتفاق میافتد. اگر رز از حقیقتی معنوی خبر میدهد، صلیب از فداکاریهای دردمندانهای خبر میدهد که انتظار خواننده/بیننده را بهسوی تراژدی میبرد. زیبایی در برابر خشونت در این نمایشنامه قرار میگیرد و پرسوناژها در بطن زمانهای تبآلود آلام بسیاری را متحمل میشوند. این قرارگیری رز و صلیب در کنار هم همانقدر که میتواند آرمانی باشد میتواند با درد بسیاری همراه شود. افراد قصر کنت آرچینبائوم با درد زیادی از زمانهی آرمانی گذشتهشان به زمانهای سخت پرتاب میشوند. همه مترصد فرار از وضعیت سختشان هستند، اما پیروزی خیلی سخت کسب میشود. مسیر انقلابیای که اینان در پیش میگیرند نطفهاش با ایدههای غیرحقیقیای شکل میگیرد که درنهایت با فداکاریهای بسیار هم نمیتواند به سرانجامش برسد. در اینجا، نباید از مسئلهای چشمپوشی کنیم. رادیکالیسم بلوک مشهود است. او با اینکه جزو سمبولیستهاست اما به نظر میآید در 1907 آنچنان با ایدههای انقلابی همسو نیست. او در رز و صلیب کمابیش ایدهی دترمینیسم تاریخی را بهنحوی بازگو میکند. برتراند، قهرمان نمایشنامه، در این مسیر کوشش بسیاری دارد تا مسیری که شروع کرده است را بهنیکی تمام کند اما شرایط بهنحوی چیده شدهاند که از پیش شکست او را محتوم میپنداریم. آبشخور این ایدهی نسبتاً رادیکال بلوک در 1907 قطعاً اتفاقات سال 1905 روسیه است. در این زمان، بلوک بحران عقیدتیای را در بینش سیاسیاش تجربه میکند و گل رز و صلیب محصول این درگیری ذهنی است. درگیری ذهنی بلوک در گل رز و صلیب تا جایی پیش میرود که واپسین دیالوگ نمایشنامه گل رز و صلیب را تبدیل به غمنامهی بزرگتری از آنچه که باید باشد میکند:
ایزورا: دلم برایش میسوزد. در هر حال خدمتگزار وفاداری بود!
شرحی است بر سرنوشت برتراند. کسی که سختی بسیاری را به دوش کشید تا گائتان را بیابد و ایزورا را رها سازد. اما او در متن عمل بزرگ و انقلابیاش قربانی میشود. این قربانی شدن در جنبههای متفاوتی خودش را نمایان میکند. این قربانی شدن بحران اگزیستانس ایزورا را در انتهای نمایشنامه پررنگتر میکند. این بحران در پسامتن رخ میدهد. در جایی است که ما دیگر چیزی از ایزورا، کنت یا کشیش و برتراند نداریم. همچنین، این قربانی شدن بهنوعی سوگواری بلوک است برای رفتگان 1905. فساد گستردهای که در 1905 کاملاً مشخص بود را هنوز نمیتوانستند کنار بزنند. این طبع نازک شاعر را میآزرد. بلوک آنقدر سخت نبود که تاب بیاورد این رفتنها را. واقعیتهای خونبار دههی 1900 و 1910 این جوان را شکستهتر میکرد. شاید از همین روست که باید حرف باریس آیخنابوم را درمورد بلوک بپذیریم: «بلوک را پیرمردی تصور کردن به همان اندازه دشوار است که تالستوی را چون جوانی به چشم آوردن.[1]»
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.