کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند

نویسنده: گوزل یاخینا

تق تق...

من می‌میرم؟

پشت پنجره، کولاک تیره هو می‌کشد. زلیخا زانو زده و با برس مویی، خفتان مرتضا را تمیز می‌کند. خفتان، این افتخار و زینت یکتای هر خانه؛ از بهترین نمد کوبیده شده با روکش مخمل، با بوی تند عطر مردانه و و به هیبت و بزرگی صاحبش. راست از گل میخ مسی آویزان است و لبه آستین‌هایش فاخر و باشکوه می‌درخشد و با مهربانی با زلیخای ریزنقش و کوچک اجازه می‌دهد در آن بخزد و لکه‌های گِل و لای قازان را از دامنش بزداید.

من به زودی می‌میرم؟

برفاب و گِل‌و‌لای قازان چرب و چسبنده است. زلیخا تا به حال  آنجا نبوده؛ حتی یک بار هم پایش را از یولباش بیرون نگذاشته مگر به جنگ یا گورستان. چقدر دلش می‌خواهد برود. مرتضا قول داده بود یک بار او را با خود ببرد، ولی زلیخا هر بار می‌ترسد به یادش بیندازد. تنها هر بار که او آماده رفتن به قازان می‌شود، زلیخا گوشه‌ای می‌ایستد و از زیر پیشانی به او خیره می‌شود؛ او هم افسار سندوگاچ را سفت می‌کند، زین و سم اسب را وارسی می‌کند و به روی خود نمی‌آورد که زلیخا را می‌بیند.

بمیرم حسرت دیدن قازان به دلم می‌ماند.

زلیخا به مرتضا نگاه می‌کند؛ مرد روی چهارپایه‌ای نشسته و خاموت اسب را تعمیر می‌کند. انگشت‌های زمخت و زوردارش با ناخن‌های تیره شده، مثل تنه صنوبرهای جوان، چوب را به‌راحتی موم به هم می‌آورد و با ریسمان چرم مهار می‌کند. با اینکه تازه از شهر برگشته زود دست به‌ کار دیگری شده. شوهر خوبی دارد! حرفی در این نیست.

اگر بمیرم، زود می‌رود و زن دیگری می‌گیرد؟

به مرتضا نگاه می‌کند، او با رضایت فریاد می‌کشد:

- آهان درست شد آماده است!

و خاموت را دور گردن کلفت خودش امتحان می‌کند، از زیر خم چوب رگ‌های درشت او بیرون زده‌اند. پیداست، این‌جوری مردی خیلی زود زن تازه می‌گیرد. حالا آمدیم و عفریته این بار را اشتباه کرده باشد؟ بُرس در دست زلیخا منظم خش‌خش می‌کند؛ خش‌، خش. خش، خش.

شمسیه، فیروزه، خالده، سبیده.

خش، خش. خش، خش.

نام‌ها چون مهره‌های چرتکه یکی پس از دیگری می‌افتد و در گوشش زنگ می‌زند. مرگ هر چهار دختر را عفریته پیش‌گویی کرده بود. سرِ هر کدام از این بچه‌ها، زلیخا از زبان مادرشوهر از بارداری و مرگ‌شان یکجا باخبر شده بود. در مغزش چهار ضربه پشت هم کوبیده می‌شود، ولی در دل امیدوار است این بار را اشتباه کرده باشد. ولی آخر او همیشه راست گفته بود. پس این بار هم راست است؟ کارت را بکن زلیخا. مادر چه می‌گفت؟ کار کردن غم و غصه را می‌تاراند. آخ مامان! رنج‌ها و دردهای من دیگر به اندرزهای تو گوش نمی‌دهد.

یکی به پنجره ضربه می‌زند؛ تق تق تق، تق، تق، سه تا پشت هم، دو تا با فاصله؛ طبق قرار همیشگی. زلیخا از جا می‌پرد. نکند خیالاتی شده؟ ولی ضربه‌ها تکرار می‌شود. سه تا پشت هم، دو تا با فاصله. نه. اشتباه نمی‌کند. خودش است. همان‌جا روی زمین پای خفتان شل می‌شود روی زمین و بُرس از دستش می‌افتد. چشم بلند می‌کند؛ نگاهش با نگاه سنگین شوهر گره می‌خورد.

- خدا رحم کند! مرتضا نکند باز هم؟!

افزودن به پاکت خرید 345,000 تومان

کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند

  • نام کتاب: زلیخا چشم هایش را باز می کند
  • مترجم: زینب یونسی
  • ناشر : نیلوفر
  • تعداد صفحات: 496
  • شابک: 9789644487088
  • شماره چاپ: 4
  • سال چاپ: 1402
  • موجودی : 1 عدد
  • نوع جلد: شمیز
  • دسته بندی: داستان روسی
  • امتیاز:
    (1 نفر)

دیدگاه‌ها

کاربر مهمان ۱۴۰۰/۰۴/۰۶

مطالب پیشنهادی

زیبا صدایم کن

معرفی کوتاه کتاب کودک زیبا صدایم کن نوشته‌ی فرهاد حسن زاده

تک‌افتادگی؛ تباهی نوستالژی

مروری بر کتاب بدن تکه‌تکه‌شده نوشته‌ی لیندا ناکلین

عشق در خلال جنگ...

مروری بر کتاب کودک عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی نوشته‌ی جمشید خانیان

کتاب های پیشنهادی

افزودن به پاکت خرید 345,000 تومان