وقتی رسیدم، قبل از من آمده بود و به من لبخند زد. گفت: «مطمئنا اولین بار است که قبل از تو سر قرار آمدهام. میبینی که نباید ناامید شد.» و من به او پاسخ دادم که ناامید نشده بودم.
یکدیگر را نبوسیدیم. به او گفتم که عوض نشده. اظهارنظر احمقانهای بود، اما راستش را میگفتم؛ تازه به نظرم زیباتر هم شده بود. بهشدت رنگپریده بود و تمام مویرگهای آبی دور چشمها، پلکها و شقیقههایش پیدا بود. لاغر شده بود و صورتش گود افتاده بود. برخلاف سابقش که زنی پرشور و سرزنده بهنظر میآمد، کاملا تسلیم مینمود. چشم از من برنمیداشت. میخواست با او حرف بزنم. میخواست ساکت شوم. دائم به من لبخند میزد. میخواست دوباره ببیندم و من دست و پایم را گم کرده بودم و دودل بودم که سیگار بکشم یا نه، بازویش را بگیرم یا نه.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید