از هرمز تا شیراز سیوپنج روز راه است و من اینبار که قاضی را دیدم وی از غایتِ ضعف حرکت نمیتوانست کرد. مرا بشناخت. دست در گردنم انداخت و مرا دربر گرفت. در این هنگام دست من بر مرفق او بر خورد، دیدم همه پوست بود و استخوان، و نشانی از گوشت هیچ در آن نبود. این بار نیز به فرمان او در همان مدرسه که بار اول منزل داشتم از من پذیرایی شد.
صفحه 254
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید