یک قصه
به دقت وراندازش کردم. در ظاهرش چیز خاصی بود که آدم اگر حواسش هم نبود بیاختیار نگاهش بهطرف او برمیگشت و به چنان خندهای میافتاد که دیگر نمیشد جلو آن را گرفت. این اتفاقی بود که برای من هم افتاد. باید بگویم چشمهای این مرد ریزنقش چنان تحرکی داشت و خودش هم چنان نگاه دیگران را به خود جلب میکرد که انگار به غریزه میفهمید دارند نگاهش میکنند، و بلافاصله بهطرف کسی که نگاهش میکرد برمیگشت و با نگرانی آن نگاه را سبکسنگین میکرد.
صفحه 77
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید