درِ منتهی به اتاقهای درونی باز شد و یکی از پرنسها _خواهرزاده کنت_وارد شد. این پرنسس چهرهای سرد و عبوس داشت و بالا تنهاش بلند و به نحو حیرت آوری با بقیه اندام بیتناسب بود.
پرنس واسیلی رو به سوی او گرداند و پرسید: خوب،چطور است؟
پرنسس نگاهی به آنامیخاییلو انداخت، چنانکه به بیگانه ناشناسی نگاه کند،گفت: وضع همان است که بود. تازه، با این همه سرو صدایی که اینجا هست چه انتظاری دارید؟
آنامیخاییلونا با لبخندی بجا و صمیمانه به سبک پایی به پرنسس نزدیک شد و گفت: آه عزیزم من شما را بجا نیاوردم _ و بعد از راه همدردی و با چشمانی حاکی از مهر افزود: من تازه رسیدهام و برای کمک به شما در پرستاری از دایی جان در خدمتم. میتوانم تصور کنم که تا چه اندازه رنج کشیدهاید.
صفحه 87
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی