
در مورد میدان شهر مکناس، که هر روز به آنجا می رفتم، قضیه ساده تر است:حالا دیگر اصلا نمی بینمش. آن چه باز مانده همین احساس مبهم است که میدان دلربایی بود، و نیز این چهار کلمه که به طرزی جدانشدنی به هم پیوسته است: میدان دلربایی در مکناس. بی گمان اگر چشم هایم را ببندم یا اگر به نقطه مبهمی در سقف خیره بنگرم،می توانم صحنه را از نو بسازم: درختی دردور دست، شبح تاریک و خپله ای به سویم می دود.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی