مدتی حتی سرطان هم نتوانست بابا را از رفتن به بازار کهنه فروشان باز دارد. شنبه ها میرفتیم حراج اثاثیهی منازل، بابا راننده بود و من راهنما، ویکشنبه ها ویترینمان را میچیدیم. چراغ برنجی. دستکش بیسبال. لباس اسکی زیپ دررفته. بابا با آشنایان کشور زاد گاهش اختلاط میکرد و من سر یک یا دو دلار با مشتری ها چانه میزدم. انگار یکی دو دلار فرقی هم میکرد. انگار نه انگار که با هر بار تعطیل شدن مغازه روز یتیم شدنم نزدیک تر میشد.
صفحه 190
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید