_چرا اخم هایت را باز نمیکنی کعبه؟ چرا این طور زانوهایت را توی بغل گرفتهیی؟ ما باید یک عمر با هم زندگی کنیم. اگر این طور شروع بشود،به کجا میکشد کعبه؟
_برادرت با پدرم بد کرد؛ خیلی بد...
_پدرت با همهی اوجاها بد کرد؛ خیلی بد، امّا من دلگیر نیستم. توی صحرا همیشه از این خبرها بوده. نگاه کن! این همان آقای اویلریست که وقتی برای ساختن یک آغل تازه، یاوری میخواست،بیشتر از هزار نفر جمع میشدند؛ یک روزه، از همه جای صحرا...
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید