داستان‌گویی برآمده از رنج‌ها

هوشنگ مرادی کرمانی: مروری بر زندگی و آثار

عاطفه طهماسیان

سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰

(1 نفر) 5.0

هوشنگ مرادی کرمانی داستان نویس معاصر

هوشنگ مرادی کرمانی، داستان‌نویس معاصر و از چهره‌های برجسته‌ی ادبیات کودک و نوجوان، متولد شانزدهم شهریور ماه 1323 در روستای سیرچ از توابع شهر کرمان است. مادرش، فاطمه، دختری ثروتمند و تنها فرزند والدینِ درگذشته‌اش بود و عموهایش سرپرستی او را بر عهده داشتند. او خواستگاران بسیاری داشت و همین مسئله برایش دردسرساز شده بود؛ یکی از خواستگارها قصد ربودنش را داشت و این اتفاق او را واداشت که همراه عمویش از زادگاه خود، روستای شهداد، بگریزد و شبانه به سیرچ پناه ببرد و مهمان خانه‌ی کدخدا نصر‌الله‌خان شود. کدخدا پسری داشت به نام کاظم، چون شرح حال دختر را شنید، او را برای پسرش خواستگاری کرد و بدین ترتیب پدر و مادر هوشنگ با یکدیگر ازدواج کردند.

چند سال پس از این ازدواج، فاطمه و کاظم صاحب پسری شدند؛ اما شیرینی زندگی‌شان خیلی زود به تلخی گرایید. مادر در هجده سالگی و تنها چند ماه پس از تولد فرزندش _احتمالا در اثر ابتلا به سِل_ درگذشت. پدر به افسردگی و نوعی جنون مبتلا گشت، ابتدا در ژاندارمری استخدام شد و مدت‌ها از خانه دور ماند و به مرور زمان و در سال‌های بعد، بیماری‌اش چنان پیشرفت کرد که خود نیازمند سرپرست بود. زندگی برای هوشنگ از همان ابتدا با سختی و فراق و بی‌کسی آغاز شد و ناچار در خانه‌ی پدربزرگ پدری‌اش سال‌های کودکی را گذراند. پدربزرگ (آغ بابا)، مادربزرگ (ننه بابا) و عموهایش (قاسم که معلم بود و اسدالله که نظامی بود) تمام قوم و خویش او بودند.

اتفاقی جالب درباره‌ی انتخاب نام او رخ داده است که خواندنش خالی از لطف نیست. « نام اول من رحیم بود. مادرم انتخاب کرده بود؛ اما عمویی داشتم که به قول امروزی‌ها روشنفکر و کتاب‌خوان بود. مولوی را با صدای بلند می‌خواند و عاشق شاهنامه هم بود. البته کتاب روضه هم داشت. در هر صورت اهل کتاب بود. تقریبا می‌شود گفت اسم شناسنامه‌ای برای من انتخاب کرد. گفت: اسمش را می‌گذاریم هوشنگ. همه گفتند این اسم خوبی نیست. من اولین و شاید آخرین هوشنگ آن روستا هستم. این اسم را عمویم [از شاهنامه] روی من گذاشت.»[1] به این ترتیب نام هوشنگ بر او گذاشته شد و برای گرفتن شناسنامه به ثبت احوال گفتند: « بچه‌ها دوقلو بوده‌اند و شما برای این یکی شناسنامه نداده‌اید. رحیم از دنیا رفت، حالا برای این هوشنگ یک شناسنامه صادر بفرمایید

مادربزرگ زنی بود باتجربه و دانا. خاور بانو که او را «زن خان» می‌خواندند از طبابتِ تجربی سررشته داشت و با کمک در دوا و درمان مردم، نقش موثری در اجتماع روستایی آن روزگار ایفا می‌کرد؛ با این وجود چندان خوش خُلق و صبور نبود و حوصله‌ی معاشرت با کودکان را نداشت؛ برعکس پدربزرگ، آرام و مهربان و درست مانند هوشنگ عاشق خیال‌پردازی و رویابافی بود. او گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما قصه‌گویی مادرزاد بود و با بیان جذاب و گیرای خود، ذهن پرسشگر هوشنگ را غرق در دنیای داستان‌ها می‌کرد؛ این تجربیات شیرین در علاقه‌مند شدن او به قصه‌نویسی تاثیر بسیاری داشت.

مرادی کرمانی کودکی چندان خوشی نداشت؛ به خاطر وضعیت پدرش مسخره می‌شد، در برقراری ارتباط با دیگران مشکل داشت، بی‌دست و پا بود و نمی‌توانست راهی برای سرگرم‌ شدن پیدا کند و مشکلاتی از این دست. رفتن به مدرسه هم نه تنها کمکی به او نکرد، بلکه بر مشکلاتش افزود؛ غربت و تنهاییِ بیشتر برای یک دانش‌آموز نه‌چندان زرنگ و درس‌خوان. باوجودآن‌که به دلیل معلم بودن عمویش، از کودکی _تقریبا چهار سالگی_ در محیط مدرسه حضور داشت، هرگز به آن دل نبست و همواره درصدد گریختن بود. او خود خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را این طور بیان می‌کند که پس از استحمامی مفصل و سختگیرانه زیر نظر مادربزرگ « وقتی رفتم مدرسه تازه داشتند آن‌جا را افتتاح می‌کردند. .... گفتند بروید خانه تا وقتی که کاملا راه بیفتد و تکمیل شود. وقتی که رفتیم، همه‌ی بچه‌های مدرسه را معلم وادار کرد که بروند از خانه‌هایشان بیل و کلنگ بیاورند و بعضی‌ها هم پدرشان را آورده بودند و می‌کندند که این گودال‌ها را مسطح کنند. محوطه پر از خار بود و خارها و تیغ‌های خیلی وحشتناک داشت، این‌ها را بچه‌ها باید می‌کَندند. این روز اول مدرسه ی ما بود.»[2]

مرادی کرمانی در کودکی بیش از هر چیز به قصه، نقاشی و طبیعت علاقه داشت. اولین بارقه‌های نوشتن در همین سال‌ها در زندگی‌اش درخشید. « ماجرا از این قرار بود که ولایت ما کفاش نداشت و برای بچه‌ها باید از شهر کفش می‌آوردند. من برای عموهایم نامه می‌نوشتم که کفش بفرستند. کلاس سوم بودم. سال‌ها بعد عمویم چند تا از این نامه‌ها را پیدا کرد و خواندم و دیدم عجب قصه‌هایی هستند. برای این‌که دل آن‌ها را به رحم بیاورم از این و آن مثال می‌زدم و وضع و حال کفش هم‌کلاسی‌ها و مردم روستا را مو‌به‌مو می‌نوشتم و روغن داغ قضیه را زیاد می‌کردم؛ به هر حال آن نامه‌ها، بیشتر شکل و شمایل قصه داشتند.»[3]

مرادی کرمانی در نوجوانی پس از فوت مادربزرگش، به کرمان و منزل عمویش رفت. او تصویر واضحی از شهر نداشت اما آن‌چه بیش از همه اشتیاقش را برمی‌انگیخت، شنیده‌هایش درباره‌ی سینما بود. به کرمان که رفت در هیچ مدرسه‌ای ثبت‌نامش نمی‌کردند. نمره‌هایش بد بود، پول نداشت و از سال تحصیلی هم چند ماهی گذشته بود. در نهایت موفق شد ثبت‌نام کند و در شرایطی سخت هم‌زمان درس بخواند و کار کند؛ شاگرد نانوایی، کار در کتابخانه، دستفروشی کتاب، انبارداری، کارگری و... . از طرفی در مدرسه به فعالیت‌های هنری می‌پرداخت و پس از برگزیده شدن تئاتری به نویسندگیِ او، در مراسم اهدای جایزه علی‌اصغر مظهری را _که آن زمان مدیر رادیو کرمان بود_ دید و از او خواست امکان ورودش به رادیو را فراهم کند. قرار شد آزمون گویندگی بدهد. در آزمون رد شد؛ دلیل: لهجه‌ی کرمانی؛ نمی‌توانست بدون لهجه صحبت کند و گویندگان رادیو باید تهرانی صحبت می‌کردند. چون گویندگی ممکن نشد، خواهش کرد که حداقل اجازه بدهند برای رادیو بنویسد. قبول کردند و نویسنده‌ی نوجوان کارش را با دنیایی از شوق و امید آغاز کرد. « نویسنده‌ی رادیو می‌شوم. مطالب کوتاهی از وضعیت شهر و رعایت نظافت شهر و کمک به شهرداری و انتقاد نرم و ملایم از مسئولین شهر، انتقاد از بعضی رانندگان تاکسی و چیزهایی از این دست می‌نویسم که لابلای برنامه‌ها و ترانه‌های درخواستی خوانده می‌شود. بی‌آن‌که اسمی از نویسنده برده شود. فقط خودم می‌دانم که آن‌چه گوینده می‌گوید، من نوشته‌ام. به همه می‌گویم اما کسی باور نمی‌کند. عجیب است اگر کسی هم بداند برایش مهم نیست؛ اما برای من خیلی مهم است. دلم می‌خواهد قوم و خویش‌ها، سیرچی‌ها، شهدادی‌ها، معلم‌ها، هم‌کلاسی‌ها بدانند که من چه آدم مهمی شده‌ام.»[4]

هوشنگ مرادی کرمانی داستان نویس معاصر

در دبیرستان تصمیم می‌گیرد رشته‌ی ادبی _علوم انسانی در نظام آموزشیِ فعلی_ بخواند اما عمویش مخالفت می‌کند و هوشنگ ناچار _از آن‌جا که هیچ سنخیتی میان خود و رشته‌های ریاضی و طبیعی نمی‌بیند_ رشته‌ی برق در هنرستان فنی را انتخاب می‌کند. پس از یک حادثه‌ی برق‌‌گرفتگی، به دبیرستان حرفه‌ای بازرگانی می‌رود و با رد کردن شغلی که عمویش در بانک کشاورزی کرمان پیدا کرده، رویای رفتن به تهران و هنرپیشه شدن را دنبال می‌کند. در کرمان مجید محسنی را می‌بیند و از او کمک می‌خواهد. محسنی می‌گوید دیپلمت را بگیر و بیا تهران و مرادی کرامانی هم همین کار را می‌کند. در تهران پس از تلاش‌های بسیار، موفق می‌شود او را پیدا کند و با نامه‌ی او وارد هنرستان هنرهای دراماتیک می‌شود. « نامه را دادم به مرحوم مهدی قریشی، همسر خانم جمیله‌ی شیخی که معاون دکتر فروغ [مدیر هنرستان] بود. نگاهی کرد و نامه را برد به اتاق دکتر. صدایم کرد. رفتم داخل و حال و حکایتم را گفتم. مرا فرستاد پیش محمدعلی کشاورز ... از من خواست قطعه‌ای برایش بازی کنم. بازی‌ای کردم که از بس بد بود، خنده‌اش گرفت. مرا فرستاد پیش علی نصیریان که گروه [تئاتری] داشت. به من اجازه داد بروم سر تمرینشان و در ضمن در همان هنرستان هم اسم نوشتم. ... [در هنرستان] چند نفری بودیم از جمله علی حاتمی، جواد کهنمویی، میرمیران و دیگران که معلم‌هایمان هم داوود رشیدی و نصرت کریمی و رکن‌الدین خسروی و شیبانی و دکتر آریان‌پور و فولادوند و سپنتا و ... بودند.»[5]

زندگی مرادی کرمانی در تهران چنین بود: شبانه‌روز کتاب می‌خواند، سیاه لشکر تئاتر شده بود و هیچ پولی نداشت. معلم مدرسه‌ی اکابر شد تا بتواند به اندازه‌ی اجاره‌ی یک اتاق در محله‌ای فقیرنشین و نانی بخور و نمیر، پول دربیاورد. « شب‌ها از فرط تنهایی و غربت جلوی آینه می‌نشستم و با خودم حرف می‌زدم و گریه می‌کردم.»[6] هنرستان هنرهای دراماتیک به دانشکده تبدیل شد و مرادی کرمانی _به دلیل نامرتبط خودن نوع دیپلمش_ دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند؛ پس پنهانی سر کلاس‌های ادبیات دانشگاه تهران رفت و پس از مدت‌ها درس‌خواندن و چندین بار شرکت در کنکور، در «مدرسه‌ی عالی ترجمه» پذیرفته شد. نوشته‌هایش را برای نشریات می‌فرستاد اما چاپ نمی‌شد تا این‌که بالاخره در سال 1347 احمد شاملو که آن زمان سردبیر مجله‌ی خوشه بود، پذیرفت داستان « کوچه‌‌ی ما خوشبخت‌ها » را منتشر کند. مدتی بعد با ویکتوریا بهرام، سردبیر برنامه‌ی خانه و خانواده‌ی رادیو ایران، آشنا شد و همکاری خود با رادیو را از سال 1352 آغاز کرد. پس از انقلاب هم رادیو از او دعوت به همکاری کرد اما در نهایت  به دلیل شهادت شهید مجید حدادی، مدیر وقت رادیو، این همکاری ناتمام ماند.

مرادی کرمانی قصه‌گویی را ادامه داد و در طول چند دهه چندین داستان و مجموعه‌ داستان از او منتشر و اقبال گسترده‌ای از سوی مخاطبان، به خصوص مخاطبان کودک و نوجوان مواجه شد و جایگاه او را به عنوان یکی از چهره‌های موثر و ماندگار در داستان‌نویسی معاصر فارسی تثبیت کرد.

آثار

معرفی مختصر چند نمونه از برجسته‌ترین داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی به شرح زیر است:

قصه‌های مجید

« پریدم تو کوچه و مثل فشنگ دویدم. دو سه تا کوچه که دور شدم، اسکناس‌ها را از جیبم درآوردم و شمردم. از خوشحالی دیوانه شده بودم. هر چی آرزو ته دلم چسبیده بود و داشت می‌مُرد، جان گرفت، بالا آمد و جلوی چشمم حاضر شد. به نظرم آمد که خیلی چیزها می‌توانم با آن پول‌ها بخرم. آرزو‌ها توی کله‌ام می‌جوشید، قاتی پاتی می‌شد، می‌ریخت بیرون. همه جور آرزویی بود از آرزوهای ریز و ارزان گرفته تا آرزوهای خیلی گنده که فلک هم نمی‌توانست به آن‌ها برسد. اول آرزوهای کوچولو و ساده بود: جعبه‌ی شش تایی مدادرنگی، مثل جعبه‌ی مدادرنگی اسماعیل، هم‌کلاسی‌ام. قلم خودنویس عالی، مثل قلم آقای مدیر. دو تا کتاب بزرگ داستان که هیچ وقت خدا تمامی نداشته باشد. کمربند نو با قلاب پهن طلایی. یک جفت کفش حسابی، کت‌و‌شلوار نووار و خوشگل، کیف قشنگ مدرسه که دو تا تسمه داشته باشه و مثل عکس پسر توی کتاب ببندمش به پشتم. سی تا دفتر سفید مشق، شلوار کوتاه شورتی مثل شلوار پسر توی کتاب که پوشیده و به مدرسه می‌ره. نه خوب نیست. زشته. روم نمی‌شه بپوشمش. حتما بی‌بی می‌گه: خجالت نمی‌کشی لنگ‌های سیاه و استخوانی و پرچرکت را بندازی بیرون! ... امان از بی‌بی وقتی آدم آرزو می‌کرد، یهو سروکله‌اش میان آرزو پیدا می‌شد و می‌افتاد به ایراد گرفتن و نصیحت کردن.»[7]

تقریبا تمام ما ایرانی‌ها هوشنگ مرادی کرمانی را با قصه‌های مجید می‌شناسیم؛ کتابی که محبوبیت فوق‌العاده‌اش موجب تجدید چاپ‌های مکرر و حتی ساخت یک مجموعه‌ی تلویزیونی بر اساس آن شد. قصه‌های مجید یک مجموعه‌ی پنج جلدی است که ابتدا برای رادیو نوشته می‌شد و سپس به شکل کتاب درآمد. این کتاب راویِ داستان زندگی یک نوجوان کرمانی است که از دار دنیا تنها یک بی‌بی دارد و بس. مجید و خلقیات او که عبارت‌اند از سادگی، سماجت، شیطنت و ماجراجویی، حوادث داستان را رقم می‌زنند؛ او گاه سر به زیر است و گاه سر به هوا و خیلی نادر است مواقعی که او را سر به راه می‌بینیم. مجید و در کنار او بی‌بی از هر اتفاق ساده و روزمره یک داستان جالب و خواندنی و اغلب بامزه می‌سازند؛ گاه با آن دو می‌خندیم، گاه غمگین می‌شویم، گاه نگران و...

بچه‌های قالیباف‌خانه

 « دست‌ها لاغر و رگ‌رگی، سیاه و زرد و کشیده و بی‌خون بود. ناخن انگشت اشاره بلند بود. ناخن پشت نخی کشیده و عمودی و سفید می‌رفت و نخ را جلو می‌کشاند، انگشت‌ها و ناخن‌های دیگر به کمکش می‌آمدند. نخی پشمی از هر رنگی پشت نخ کشیده و عموی و سفید می‌گذاشتند از دو طرف می‌کشیدند، می‌بریدند تا شاخه‌ای، برگی بر متن می‌رویید، یا گلی می‌شکفت یا آهویی می‌گریخت.  پشت انگشت‌ها، بند انگشت‌ها را نخ‌های عمودی ساییده بودند. پوست اول کنده شده بود و پوست نو و سفید و کبره‌بسته بود. کارگاه نیم‌تاریک بود و سه پله بزرگ از کف حیاط پایین‌تر بود. ... بچه‌ها مثل مارمولک به قالی نیم‌بافته چسبیده بودند، روی رنگ‌ها کله می‌کشیدند. چشم‌ها در تاریک روشن قالیباف‌خانه، برق می‌زدند. چشم‌ها درشت و سیاه بودند و از ته گودی صورت‌های زرد، نخ‌ها را می‌پاییدند. نگاه‌ها و پنجه‌ها، خسته و دقیق درگیر ساخت و پرداخت گل‌های ریز و درشت، سرخ و زرد و شاخ و برگ‌های سبز قالی بودند.»[8]

این کتاب داستان کودکانی را روایت می‌کند که هر کدام به سبب مشکلی مجبور به ترک خانه و خانواده و کار در کارگاه‌های قالیبافی شده‌اند و در شرایطی سخت و ناعادلانه زندگی خود را سپری می‌کنند؛ ناسزا می‌شنوند، تنبیه می‌شوند، سخت کار می‌کنند و معنای خوشبختی برایشان نانِ گرمِ جمعه شب‌ها است و کودکی‌های گمشده که دیگر هرگز قرار نیست بازگردند.

این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی شورای کتاب کودک در سال 1359 شد.

خمره

داستان آن‌قدر ساده است که فکرش را هم نمی‌توانید بکنید. یک مدرسه‌ی روستاییِ دورافتاده، معلمی که به تنهایی آن را اداره می‌کند و شکستن خمره‌ی آبی که دانش‌آموزان از آن به عنوان آب‌خوری استفاده می‌کنند. کرمان شهری کویری است و از ویژگی‌های آب و هوایی آن، اختلاف دمای زیاد میان روز و شب است و همین شرایط اقلیمی خمره را می‌شکند و داستان را شکل می‌دهد؛ باقی قصه تماما تلاش آقای صمدی، دانش‌آموزانش و مردم روستا است برای حل این مشکل. به نظر می‌رسد چندان مشکل سخت و بزرگی نیست، به سادگی حل می‌شود و قصه‌ی پرکشش از آب در نمی‌آید. اصلا و ابدا، از قضا موضوع هم بسیار جالب است و هم آن‌چنان که ما _با ذهنیت های شهری‌مان_ تصور می‌کنیم ساده نیست و ماجراهای بسیاری را باید پشت سر گذاشت؛ از تلاش برای تعمیر خمره‌ی مدرسه و قرض کردن خمره از دیگران تا سروکله زدن با اداره‌ی فرهنگ و جمع‌آوری کمک‌های مالی از مردم روستا. از طرفی فرایند رفع مشکل، با حوادثی همراه است که در محیط کوچک روستایی جنجال‌برانگیز می‌شود.

در این داستان مرادی کرمانی را در مقام یک قصه‌گوی چیره‌دست می‌بینیم، چنان ما را با داستان خود همراه می‌کند و زبان، شیوه‌ی روایت، شخصیت‌ها، عناصر بومی و جغرافیایی و... را در خدمت قصه می‌گیرد که ناگهان خود را وسط حیاط مدرسه می‌یابیم و می‌خواهیم به هر طریق ممکن، کاری برای درست شدن اوضاع انجام دهیم.

کتاب خمره جوایز متعددی کسب کرده است از جمله: لوح زرین و مرغک طلایی ویژه‌ی هیأت داوران جشنواره‌ی کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دیپلم افتخار شورای کتاب کودک، کتاب سال 1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش، دیپلم افتخار CPN هلند، دیپلم افتخار جایزه‌ی خوزه مارتی کاستاریکا، کبرای آبی سوئیس و ... . همچنین اقتباس سینمایی این داستان به کارگردانی ابراهیم فروزش، برنده‌ی جایزه‌ی یوزپلنگ طلایی جشنواره‌ی فیلم لوکارنو شده است.

مشت بر پوست

نام داستان در ابتدا کمی نامفهوم است اما با خواندن صفحات ابتدایی کتاب درمی‌یابیم که این «مشت بر پوست» ضرب‌آهنگ‌ سرانگشتان «هوشو» بر صفحه‌ی تنبک است. پسربچه‌ای که پس از مرگ پدرِ آوازخوان و تنبک‌نوازش، می‌خواهد با ادامه‌ دادن هنر او، هم یاد پدر را در دل زنده نگه دارد و هم زندگی خود و مادرش را تامین کند؛ اما روزگار آن‌قدر‌ها که هوشو خیال می‌کند با او سر سازگاری ندارد. شغل او از چندان شأنی در اجتماع برخوردار نیست و هنرش ارزشمند تلقی نمی‌شود، تمام کاسبان بازار یک نوازنده‌ی دوره‌گرد را مزاحم کسب‌وکار خود می‌دانند و ارگان‌های نظارتی به او اجازه‌ی کار نمی‌دهند، او را مطرب و پست می‌خوانند و به گدایی متهمش می‌کنند. زندگی هوشو و مادرش محصور در فقر، اندوه، حقارت و شرم شده است.

درون‌مایه‌ی اصلی داستان تا حد زیادی اندوه‌بار است. نویسنده ما را به خوبی در این اندوه شریک می‌کند و در چند موقعیت شعف‌برانگیز قصه نیز _مانند جایی که هوشو به سینما می‌رود_ لمس شادی برایمان کار ساده‌ای خواهد بود. نقطه قوت دیگرِ داستان، تصویرسازی‌های قوی و دقیق آن است؛ به این معنا که ما نوشته را نمی‌خوانیم، داستان درست مانند یک فیلم مقابل چشمان ما نقش می‌بندد. در صفحات اول داستان، تفاوت در دو تصویرسازی به خوبی این ویژگی را تبیین می‌کند؛ ابتدا که پدر زنده و سالم است، هوشو بر سرشانه‌های او می‌نشیند و پدر می‌نوازد و می‌خواند و سپس که او بیمار و در شرف مرگ است، هوشو بر سنگ‌فرش بازار در کنار پدر محتضرش نشسته است و تنبک می‌نوازد؛ آن‌چه به عنوان منظرگاه هوشو در این دو موقعیت بیان می‌شود بسیار جالب و درخور توجه است.

مشت بر پوست، کاندیدای جایزه‌ی هانس کریستین آندرسن شد.

تنور و داستان‌های دیگر

خالی از لطف نیست که با یکی از مجموعه داستان‌های کوتاه مرادی کرمانی هم آشنا شویم. داستان‌های این کتاب هم به لحاظ مضمونی به غایت ساده‌اند، دختربچه‌ای که می‌خواهد برای اولین بار نان بپزد، پسربچه‌ای مادرمرده که زنان روستا او را شیر می‌دهند، دختربچه‌ای که لنگه‌ی چکمه‌ی نوی خود را گم می‌کند، رویِش یک گیاه کوچک در منطقه‌ی جنگی و....؛ اما دنبال کردن این داستان‌های ساده برای ما بسیار شیرین و دلپذیر خواهند بود. از بعضی داستان‌های این کتاب _مانند قصه‌ی « تنور » و « چکمه »_ فیلم سینمایی هم ساخته شده است.

« چند روز پیش سرباز خواست صورتش را بشوید، چشمش افتاد به گیاهی که از جایِ چکیدنِ آبِ بشکه، سبز شده بود. گیاه داشت بزرگ می‌شد. سرباز آن را به دوستانش نشان داد.

_ بچه‌ها جنگل!

_ نه بابا، پارکه نه جنگل.

_ اگر گفتید این که سبز شده چیست؟

_ لوبیا

_برنج

_ عدس

_ گندم

_ جو

هرکس چیزی می‌گفت.

_ معلوم نیست تو این بیابان تخم این گیاه از کجا آمده. تو این بیابانی که خار هم جرئت سبز شدن ندارد.

_ این زندگی است. همه جا می‌تواند باشد. این دوستی و عشق است که همه جا سبز می‌شود.

_ باز که شاعر شدی. کم کتاب بخون. ...

_ هر چه هست، اسمش بعد از این جنگل است.»[9]

شما که غریبه نیستید

این کتاب زندگی‌نامه‌ی هوشنگ مرادی کرمانی است به قلم خودش. عمده‌ی حجم کتاب به خاطرات کودکی نویسنده اختصاص دارد اما سال‌های نوجوانی و جوانی را هم شامل می‌شود. در این کتاب بیش از تمامی داستان‌های مرادی کرمانی، صمیمت و صداقت او را لمس خواهیم کرد و با سرگذشت تلخ و شیرین او همراه خواهیم شد. خواندن این کتاب هم سرگرم‌کننده است و هم عبرت‌آموز. مرادی کرمانی در این کتاب اطلاعات جالب و مفیدی از شرایط اقلیمی روستای سیرچ، روابط روستاییان، طرز فکر و گفتار و کردار آنان، گویش کرمانی و خلقیات و خاطرات شخصی خود به دست می‌دهد. اگر داستان‌های مرادی کرمانی را خوانده‌اید و شناختن نویسنده‌ی آن‌ها برایتان جالب است، هیچ کتابی بهتر از شما که غریبه نیستید نیست. با خواندن این کتاب به وضوح تاثیر تجربیات شخصی و حوادث زندگی مرادی کرمانی را در داستان‌هایش درمی‌یابیم به عنوان مثال زندگی با پدربزرگ و مادربزرگ در خلق شخصیت «بی‌بی» در « قصه‌های مجید » تاثیر بسزایی داشته است یا داستان شیردادن زنان روستایی به نوزاد مادر مرده در کتاب « تنور و داستان‌های دیگر » از زندگی خود او الهام گرفته شذه است و داستان « خمره » تا حدی برگرفته از تجربیات شخصی اوست.

شما که غریبه نیستید

نویسنده:
هوشنگ مرادی کرمانی
ناشر:
معین
قیمت:
ناموجود
متاسفانه این کتاب موجود نیست


[1]- خسروی، ف. (1398، شهریور و مهر). نه کج باشد نه راست نه تر باشد نه خشک. چامه، شماره‌ی هفتم، صفحه‌ی 82

[2]- همان: 88

[3]- فعله‌گری، مصطفی (1388)، کارنامه و سرگذشت نویسندگان معاصر ایران، تهران، روزگار، صفحه‌ی 270

[4]- مرادی کرمانی، هوشنگ (1384)، شما که غریبه نیستید، تهران، معین، صفحه ی 318

[5]- فعله‌گری، 1388: 274

[6]- همان: 275

[7]- مرادی کرمانی، هوشنگ (1388)، قصه‌های مجید، تهران، معین، صفحه‌ی 121

[8]- مرادی کرمانی، هوشنگ (1367)، بچه‌های قالیباف‌خانه، تهران، کتاب سحاب، صفحه‌‌ی 43

[9]- مرادی کرمانی، هوشنگ (1388)، تنور و داستان‌های دیگر، تهران، معین، صفحات 42 و 43

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

مرادی کرمانی نوشته هایش را برای نشریات می فرستاد اما چاپ نمی شد تا این که بالاخره در سال 1347 احمد شاملو که آن زمان سردبیر مجله خوشه بود، پذیرفت داستان « کوچهه ی ما خوشبخت ها » را منتشر کند. مدتی بعد با ویکتوریا بهرام، سردبیر برنامه خانه و خانواده رادیو ایران، آشنا شد و همکاری خود با رادیو را از سال 1352 آغاز کرد.

تقریبا تمام ما ایرانی ها هوشنگ مرادی کرمانی را با قصه های مجید می شناسیم؛ کتابی که محبوبیت فوق العاده‌اش موجب تجدید چاپ های مکرر و حتی ساخت یک مجموعه تلویزیونی بر اساس آن شد. قصه های مجید یک مجموعه پنج جلدی است که ابتدا برای رادیو نوشته می شد و سپس به شکل کتاب درآمد.

در این داستان مرادی کرمانی را در مقام یک قصه گوی چیره دست می بینیم، چنان ما را با داستان خود همراه می کند و زبان، شیوه روایت، شخصیت ها، عناصر بومی و جغرافیایی و... را در خدمت قصه می گیرد که ناگهان خود را وسط حیاط مدرسه می یابیم و می خواهیم به هر طریق ممکن، کاری برای درست شدن اوضاع انجام دهیم.کتاب خمره جوایز متعددی کسب کرده است از جمله: لوح زرین و مرغک طلایی ویژه هیأت داوران جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، دیپلم افتخار شورای کتاب کودک، کتاب سال 1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش، دیپلم افتخار CPN هلند، دیپلم افتخار جایزه خوزه مارتی کاستاریکا، کبرای آبی سوئیس و ... . همچنین اقتباس سینمایی این داستان به کارگردانی ابراهیم فروزش، برنده‌ی جایزه یوزپلنگ طلایی جشنواره فیلم لوکارنو شده است.

مطالب پیشنهادی

زنانی که لباسشان میهن‌شان است

زنانی که لباسشان میهن‌شان است

مروری بر کتاب جنس ضعیف نوشته‌ی اوریانا فالاچی

آنقدر که تصور می‌کنیم منطقی نیستیم

آنقدر که تصور می‌کنیم منطقی نیستیم

مروری بر کتاب چگونه عاقل بمانیم نوشته‌ی فلیپا پری

توهم شوالیه

توهم شوالیه

مروری بر کتاب دن کیشوت نوشته‌ی میگل سروانتس ساآودرا

کتاب های پیشنهادی