اینجا پلیس‌ها رئیس‌اند

مروری بر کتاب تادیب نوشته‌ی طاهر بن جلون

کیانا فرهودی

سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

طاهر بن جلون نویسنده کتاب تادیب

کتاب تادیب روایت ۱۹ ماه بازداشت ۹۴ دانش آموز به دنبال تظاهرات مسالمت آمیز در خیابان‌های مراکش در ۱۹۶۵ و در زمان حکومت حسن دوم (مراکش) است.

داستان حدود ۵۰ سال پیش و در ۱۹۶۵ روی می‌دهد، در مراکش. طاهر ۲۰ ساله است. در سال‌های سرکوب مراکش و زمانی که کشور عمدتا توسط ارتش و پلیس اداره می‌شد، دانش آموزان و دانشجویان جرات کردند تا صدای خود را برای عدالت بلند کنند که به سرکوب خونینی منجر شد. یک سال بعد، تمام رهبران اتحادیه‌های دانشجویی و دانش آموزی به ارتش فرا خوانده شدند. این فراخوان، بهانه‌ای بود برای محدود کردن و زیر نظر داشتن دائمی آنها در کمپی در شمال مراکش. شرایط زندگی این زندانیان/سربازان به شدت وحشتناک و غیر انسانی بود.

جوانان دستگیر شده به حبسی نامحدود در پوشش خدمت نظامی محکوم شدند، آنها در این دوره زیر نظر ارشدهایی وفادار به ژنرال أوفقير‎[1] بودند که این زندانیان/سربازان را مورد انواع بدرفتاری‌ها، خشونت‌‌ها قرار می‌دادند و آنها را مجبور به شرکت مانورهای نظامی بی‌نظم و ناگهانی‌ای می‌کردند که در بدترین شرایط ممکن انجام می‌شدند.

برخی زندگی‌شان را در این زندان/سربازخانه از دست دادند، برخی دیگر تسلیم جنون شدند.

با وجود تنبیهات (شکنجه‌های) جسمی و روحی فراوان، طاهر خود را در شعر غرق می‌کرد تا تسلای خاطرش باشد، او حتی توانست مخفیانه چند بیت شعر بنویسد. شعر تنها چیزی بود که بین او و جنون ایستاده بود. از طرفی در سکوت و تنهایی شکنجه‌آور کمپ او متن‌هایی که در کودکی حفظ کرده بود را برای خود می‌خواند. او می‌گوید که اگر نویسنده شده به خاطر شکنجه‌های وحشتناکی بوده که او را وادار کرده تا خود را در شعر و ادبیات پنهان کند.

سال‌ها طول کشید تا او توانست قدرت برملا کردن اتفاقاتی که برای او و هم نسلانش افتاده را به دست آورده و آنچه در آن ۱۸ ماه بر آنها گذشته بود را روی کاغذ بیاورد و حتی کتابش را در مراکش که حالا تغییر کرده و به کشوری مدرن تبدیل شده بود منتشر کند.

به یاد آوردن خاطرات دهشتناک برای هیچ کس آسان نیست اما طاهر با به خاطر آوردن و آشکار کردن امر تادیب صفحه‌ای جدید در تاریخ مراکش تحت حکومت حسن دوم می‌گشاید. فصلی که هرگز فراموش نخواهد شد. 

این، داستان جوانان مراکش در دوران حسن دوم و زمامداری ارتش تحت کنترل ژنرال أوفقير‎است، شاه به نظامی‌ها برای برقراری نظم به هر صورتی چک سفید داده است، جوانان ناپدید می‌شوند، دوره‌ی زندگی در ترس، زمانی که در تاریخ مراکش به «دوران سرب»[2] نیز شناخته می‌شود.

طاهر بن جلون جوانی کم سن و سال بود که نامه‌ی «سربازی» برایش رسید، او را پس از تظاهرات مسالمت آمیزی که به خشونت انجامیده بود و در یک قرار مخفی دستگیر کرده بودند، هیچ چیز معلوم نبود، کسی نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، او با برادرش که حاضر شده بود همراه او برود سوار قطار شد و به سوی سرنوشتی نامعلوم می‌رود.

جایی که طاهر به آنجا فرستاده شده، اردوگاهی‌ست که اول پادگان بوده است. سلطان مولا حسن در این روستا قصبه‌ای برای مطرودین و شورشی‌ها قبیله‌ای بربر ساخته بود. ارتش این پادگان را در اختیار گرفته و آن را تبدیل به یکی از مهم‌ترین پادگان‌های کشور کرده است.

در اینجا سفر دو برادر به پایان می‌رسد، برادر طاهر باید با او خداحافظی کند، مردی جلو می‌آید و به برادر اطمینان می‌دهد که جای طاهر امن است و او را با خود می‌برد. نام مرد عقا است، ستوان یکم عقا و وظیفه‌ی او به راه آوردن این جمعیت شورشی‌ست که جرات کرده‌اند و صدایشان را علیه شاه و وطن بالا برده‌اند.

طاهر جوانی‌ست حدودا ۲۰ ساله، فرانسه می‌داند، اهل سینماست و آن را می‌شناسد، نامزدی دارد که دوست دارد هر چه زودتر به سوی او بازگردد. یک جوان کاملا معمولی که در حالا در اردوگاهی گرفتار سبعیتی شده که نمی‌داند چه کرده تا سزاوار آن باشد.

موهایش را می‌تراشند، او را برای معاینه پزشکی می‌برند، پزشک برایش معافیت می‌نویسد، اما بر خلاف تصور پزشک جوان فرانسوی این معافیتی وجود ندارد. اینجا تنها کار و تنبیه برای سر عقل آوردن شورشیان وجود دارد. حمل سنگ‌هایی برای ساخت دیواری که پس از ساخت خراب می‌شود، طاهر و هم گروهیانش در اینجا گرفتار سخت‌ترین فشارها و تحقیرها هستند.

طاهر می‌نویسد: «در چشم آنها ما سرسخت هستیم. عقا و هم‌دستانش اینجا هستند تا لهمان کنند و آن تیغ فرسوده‌ای که سرمان را می‌تراشد، درآمدی بود بر آنچه حضرتش و سربازانش برایمان تدارک دیده‌اند.»[3]

آنها دو گروه ۴۵ و ۴۹ نفره هستند. همه دانشجو به جز یک کارمند عالی رتبه، مهندس کشاورزی که از اجرای دستورات دربار امتناع کرده و یک استاد دانشگاه که اتهامش شرکت در سازمان‌دهی و رهبری تظاهرات ۲۳ مارس ۱۹۶۵ است.

فرمانده اردوگاه مردی‌ست به نام اعبابو که در یک سخنرانی به زندانیان (سربازان) اخطار می‌دهد و آنها را بچه‌های نازپروده‌ای خطاب می‌کند که قرار است مثل یک مرد از آنجا خارج شوند و اضافه می‌کند که اگر خارج شوند.

ترس همه را گنگ و مات کرده، کسی جرات حرف زدن یا حتی فکر کردن ندارد، اعبابو حتی فکرشان را می‌خواند و جاسوسانش هر  فکر اعتراض و مخالفتی را گزارش می‌کنند.

«اینجا هستیم برای اطاعت و سکوت، سر به زیر افکندن و هر وقت که گفتند خبردار بودن.»

آنها از عالم و آدم جدا افتاده‌اند، راهی برای فرار نیست، راهی برای رساندن صدا به بیرون نیست،کسی دنبال آنها نیست، کسی نمی‌داند آنها چه می‌کنند، به خانواده‌ها گفته‌اند که فرزندشان به خدمت نظام فرستاده شده‌اند. طاهر و دوستانش جوانند و هیچ کدام نمی‌خواهند در آن سن و سال بهانه‌ای دست نظامی‌های خشمگینی بدهد که بر زنده یا مرده‌ی آنها اختیار تام دارند.

طاهر به خوانده‌هایش، به داستایوسکی، چخوف، کافکا و هوگو و دیگران پناه می‌برد، او هرگز در چنین وضعیتی نبوده، همیشه آزادی را دوست داشته و عاشق خیال پردازی بوده است، حالا در یک سالن صد نفره با دیگران شریک است، وضعیت بهداشت وحشتناک است، زندانیان در بدترین شرایط نگهداری می‌شوند، اما آنهایی که می‌توانند به نگهبان ناهارخوری افسرها رشوه بدهند حداقل برای مدتی کوتاه وضعیت بهتری را تجربه می‌کنند.

طاهر در میانه‌ی باد و باران و شکنجه‌ها و حمل کردن سنگ‌ها و تیر چوب‌ها خود را در دنیای خودش غرق می‌کند، آسمان و ستاره‌ها، جنگل و دریا، باغ‌ها و دشت‌ها و به خود قول می‌دهد تا در این امتحان به هر قیمتی انسانیتش را حفظ کند و تسلیم نشود.

آنها در یک مانور شرکت دارند، مانوری بدون سلاح‌های مشقی و با سلاح و مهمات واقعی، ستوان می‌گوید «قانون تا دو درصد مرگ را هم مجاز می‌داند، برای شما این عدد به پنج هم ممکن است برسد.»

کابوسی دیگر، حالا باید به روی هم اسلحه بکشند، طاهر به این فکر می‌کند، این دامی‌ست که ارتش برایشان مهیا کرده تا از شرشان خلاص شود وگرنه چه کسی با سلاح و مهمات واقعی یک مانور ترتیب می‌دهد؟

باز هم شعر و ادبیات به کمک طاهر می‌آید، ذهنش پر از شعر شده، به خود قول می‌دهد اگر از این جهنم جان به در برد آنها را بنویسد.

اشعار به او اجازه می‌دهند تا سفر کند، جز شعر ابزاری برای مقاومت در برابر این ظلم ندارد، شعرها روح او را از تن بیرون می‌کشند و به دوردست‌ها می‌برند، جایی بر فراز کوه‌ها، جایی که هیچکس آزادیش را به یغما نخواهد برد.

چند هفته بعد آنها را به قرارگاه جدیدی می‌برند، تنش در مرز الجزایر و مراکش بالاست، طاهر و دوستانش فکر میکنند که آنجا رفته‌اند تا مثل یک سرباز واقعی در راه وطن کشته شوند اما خبری نمی‌شود، اینجا وضعیت به وضوح بهتر است اما سختی‌های خودش را دارد، همه تصمیم گرفته‌اند تا این بچه‌های ننر را ادب کنند تا مرد شوند. فرمانده کمی از اعبابو آسان‌گیرتر است اما همچنان سخت دل و سخت‌گیر.

او را به جای دیگری می‌فرستند و اعبابو و عقا دوباره باز می‌گردند، ترس و وحشت به زندانی‌ها باز می‌گردد، چند نفر دیوانه می‌شوند، بقیه سعی می‌کنند علیرغم حضور جاسوس‌ها کاری کنند. طاهر در سکوت و با اشعار و قطعات ادبی و سینمایی‌اش روزها را می‌گذراند.

کم کم پچپچه‌ها در مورد اعبابو و قرارگاه شروع می‌شود، ظاهرا افراد رده بالای ارتش خیلی هم از این که ارتش کشور این تنبیه را به عهده گرفته راضی نیستند، شایعه‌ی آزادی در بین زندانیان (سربازان) می‌چرخد، از یک پسر یهودی و جنگ اعراب و اسراییل شروع می‌شود، مراکش نمی‌تواند در این لحظه ریسک وجود یک یهودی را در میان تادیبی‌‌ها تحمل کند و او را آزاد می‌کند.

بعد از او هر روز تعدادی به دفتر اعبابو می‌روند تا برگه‌ای را امضا کنند که سربازی خوب و مناسبی داشته‌اند و کم‌کم آزاد می‌شوند، طاهر و چند نفر از دوستانش از امضا سر باز می‌زند.

یک روز چندین نفر که طاهر هم بینشان بود را صدا می‌زنند، وسایلشان را تحویل داده و در خروجی را نشانشان می‌دهند. باورش سخت است، پس از بیش از یک سال هوای آزاد و رها، آنها سالم نیستند، این را می‌دانند، هنوز می‌ترسند، می‌ترسند که هر لحظه دوباره به قرارگاه بازخوانده شوند.

طاهر به خانه باز می‌گردد، با شعرها و کتاب اولیس که برادرش در روزهای اول برایش فرستاده بود، کتاب را از حفظ است و تصمیم گرفته روزی به دوبلین برود.

به دانشگاه باز می‌گردد، شعرهایش را به استادش نشان می‌دهد و او طاهر را به چاپ آنها تشویق می‌کند. خارج از ذهن و زندگی طاهر و خانواده‌اش انگار چیزی تغییر نکرده، هر که از او می‌پرسد این مدت کجا بوده پاسخ می‌دهد که برای تعطیلات به سفر رفته بود، هیچکس جرات ندارد تا آنچه رخ داده را به زبان بیاورد.

سه سال بعد نامه‌ی پایان خدمتش می‌رسد، گویی از جهنمی که درونش شعله‌ور بود خلاص می‌شود، طاهر معلم است و دست از سیاست برداشته، بنابراین وقتی نامه‌ی احضار اعبابو را می‌گیرد آشفته می‌شود، دیگران هم همین نامه را دریافت کرده‌اند که باید در اول اوت خود را به قرارگاه معرفی کنند.

« اعبابو کشته شده، عقا کشته شده، همه افسران دخیل در کودتا محاکمه شده‌اند، خائنان به دار آویخته می‌شوند، اما وحشت هنوز و آنجاست.

طاهر از خود می‌پرسد اگر خود را به قرارگاه معرفی کردند چه می‌شد؟ نود و چند دانشجوی چپ در یک دولت نظامی برآمده از یک کودتای نظامی.

طاهر موج‌های دریا را که به پاهایش می‌پیجند احساس می‌کند، باد ملایمی که به صورتش می‌خورد، حالا دیگر آزاد است، به نامزدش فکر می‌کند که رهایش کرده، به زندگی، به خانواده‌ش، به سربازی که زیر آفتاب مجنون شد و استاد دانشگاهی که سرش را به دیوار می‌کوبید، او از همه چیز می‌نویسد، اما تنها ۵۰ سال بعد است تا بتواند از «تادیب» بنویسد، از قرارگاه‌های سیاه و بدبو، از مانورهایی با مهمات واقعی، از سرمایی که گریزی از آن نبود، از دویدن‌های مدام و به دوش کشیدن سنگ و چوب‌ها. طاهر از آن روزها می‌نویسد و از شعر و ادبیات و سینما و کتاب اولیس که روشنایی او در تیرگی ظلم و ستم بوده‌اند.

اعبابو حالا کجاست؟ عقا؟ ژنرال أوفقير؟ او آزاد است، او، طاهر بن جلون بلاخره از طلسم گذشته آزاد شده است.»


[1]- General Mohammad Oufkir

[2]- دوران سرب، در سال‌های حکمرانی حسن دوم، در فاصله‌ی دهه‌ی ۶۰ و ۸۰ میلادی. زمانی که هر گونه مقاومت و مخالفت به شدت سرکوب می‌شد. پس از مدتی مراکش به دلیل اخطارهای کشورهای جهان نسبت به رعایت نشدن حقوق بشر و با نگرانی از طرد شدن کشور از مجامع جهانی در اصلاحاتی تدریجی، دموکراسی را در کشور برقرار کرد.

[3]- تادیب، طاهر بن جلون، ترجمه محمدمهدی شجاعی، نشر برج،۱۳

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

تراژدی هویدا

تراژدی هویدا

مروری بر کتاب معمای هویدا نوشته‌ی عباس میلانی

هر بازگشتی، یک جدایی است

هر بازگشتی، یک جدایی است

مصاحبه با هشام مطر درباره‌ی کتاب بازگشت

دغدغه‌ام بیشتر مسائل انسان امروز بوده

دغدغه‌ام بیشتر مسائل انسان امروز بوده

گفت‌وگو با مژده دقیقی درباره‌ی «روایت بازگشت»

کتاب های پیشنهادی