کی بود، کی بود؟ خودِ من بودم

مروری بر کتاب کی بود کی بود؟ نوشته‌ی کرول تَوریس و الیوت اَرونسِن

عاطفه طهماسیان

سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

(2 نفر) 2.5

توجیه اشتباه

کی بود کی بود؟ نوشته‌ی کرول توریس و الیوت ارونسن کتابی‌ست در زمینه‌ی خودیاری و فلسفه‌ی شناخت. این کتاب را نشر گمان با ترجمه‌ی سما قرایی در مجموعه‌ی «تجربه و هنر زندگی» منتشر کرده است.

وجه مشترک کتاب‌های این مجموعه آن است که می‌کوشند فلسفه را به‌عنوان امری ملموس و پُرکاربرد در زندگی روزمره‌ی همه‌ی انسان‌ها بازتعریف کنند. دیدگاهی که به نظر می‌رسد بیشترین هماهنگی و نزدیکی را به رویکرد فلسفی سقراط دارد. فلسفه‌ی سقراطی که برآمده از گفت‌وگوهای روزمره‌ی او با هم‌شهریانش است، به امور مربوط به زندگی انسان می‌پردازد. پرسش‌هایی را مطرح می‌کند که تمامی انسان‌ها ممکن است به آن‌ها بیندیشند و این اندیشیدن نیازمند مجهز بود به دانش و تخصص ویژه‌ای نیست. اما آن‌چه در طول تاریخ فلسفه شاهدش هستیم، بیشتر بحث‌های کلی و سیستمانیک از جانب فیلسوفانِ نظری است و درست به همین دلیل است که کتاب‌های فلسفه روی تاقچه‌ها می‌مانند و عموماً تبدیل به مهارت و هنری برای زندگی کردن نمی‌شوند. مجموعه‌ی «تجربه و هنر زندگی» با درک این ضرورت می‌کوشد خلاف جهت آب شنا کند. هدف اصلی این مجموعه «انتشار کتاب‌هایی فلسفی [است] که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره‌ی مسائلمان سخن می‌گویند؛ آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعاً در توان هیچ‌کس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگی‌های مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راه‌حل‌های مخصوص به خودمان، یعنی فکر کردن به "هنر زندگی" با مدد گرفتن از "تجربه‌"‌ی دیگران.»[1]

اما کتاب کی بود کی بود؟ درباره‌ی کدام بخش از این تجربه‌ی فلسفیِ کاربردی با ما سخن خواهد گفت؟ عنوان فرعی کتاب در فهمِ سریعِ چکیده‌ی آن بسیار کمک‌کننده است: چرا و چگونه اشتباهاتمان را توجیه می‌کنیم؟ بله، کی بود کی بود؟ درباره‌ی ناهماهنگی‌های شناختی و خودفریبی است. این کتاب پرده‌ها را از مقابل چشمانِ به‌عمد بسته‌شده‌مان کنار می‌زند و نشانمان می‌دهد که چگونه سازوکار ذهنمان موجب می‌شود در بزنگاه‌ها از زیر بار وظایفمان شانه خالی کنیم، با توجیه کردن خود مسئولیت اشتباهاتمان را نپذیریم و درنتیجه به خودمان و دیگران آسیب‌هایی گاه جبران‌ناپذیر وارد کنیم.

چگونگی فرایند توجیه

«همه‌ی ‌ما انسان‌های ممکن‌الخطا تمایل عجیبی داریم خودمان را موجه نشان دهیم و از زیر بار مسئولیت اعمال آزاردهنده، غیراخلاقی یا ابلهانه‌مان شانه خالی کنیم.»[2] حقیقت همیشه مطابق میل ما نیست، گاه تلخ و ترسناک است و پذیرفتنش کار دشواری است، اما پشت کردن به حقیقت چیزی از واقعی بودنِ آن کم نمی‌کند، درنهایت تنها ما هستیم که دردمندتر از قبل خواهیم شد. مواجه شدن با خودِ توجیه‌گرمان نیز کار ساده‌ای نیست و صداقت و شجاعتی کم‌نظیر می‌طلبد، اما پس از آگاهی‌ست که می‌توان به رهایی رسید. رنجِ پذیرش و اصلاح خودفریبی‌هایمان به آگاهی و آرامشی که نصیبمان خواهد کرد، می‌ارزد.

کتاب با بیان نمونه‌هایی تکان‌دهنده از حرف‌های بزرگترین دیکتاتورها و جنایتکاران تاریخ کار خود را آغاز می‌کند؛ افرادی که با تصمیماتشان زندگی میلیون‌ها انسان را ویران کرده‌اند، اما وقتی درباره‌ی جنایت‌هایشان از آن‌ها سوال می‌شود، معتقدند مرتکب اشتباهات چندانی نشده‌اند و اتفاقاً کارنامه‌ی قابل‌دفاعی هم دارند و چه‌بسا ازخودگذشتگی‌های بسیاری هم داشته‌اند! باورکردنی نیست، اما واقعیت دارد. وقیحانه به نظر می‌رسد، این‌طور نیست؟ البته که هست، اما از نگاه چه کسی؟ ما خطاها را در دیگران به‌خوبی تشخیص می‌دهیم، اما نوبت به خودمان که می‌رسد پاک نبوغِ بی‌مانندمان در انتقاد کردن را از دست می‌دهیم. «ما از این رفتار سیاستمداران شگفت‌زده می‌شویم، جا می‌خوریم یا وحشت می‌کنیم، غافل از اینکه از نظر روانی، عین همین رفتار، به‌لحاظ نوع و نه عواقب آن، گهگاه در زندگی خصوصی‌مان از ما سر می‌زند.»[3]

کی بود کی بود؟ کتابی‌ست تماماً درباره‌ی خودمان. نگرشش کاملاً مبتنی بر خودآگاهی و خودیاری است و نمونه‌های متعددی که در سراسر کتاب درباره‌ی چگونگی فرایند توجیه کردن بیان می‌شود، تنها برای آن است که ما را نسبت به خودمان هشیارتر کند. این کتاب به ما خواهد گفت که چرا و چگونه دست به توجیه می‌زنیم، خطاهایمان را کوچک می‌شماریم، واقعیت را نادیده می‌گیریم یا آن را براساس منافعمان تحریف می‌کنیم، غرض‌ورزانه قضاوت می‌کنیم و... آگاهی از این سازوکار می‌تواند کمک بزرگی در کنترل آن کند.

«نمی‌شود یک عمر زندگی کرد و هیچ دسته‌گلی به آب نداد. اما می‌شود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: "این کارم درست نبود. اشتباه کردم." انسان ممکن‌الخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد.»[4]

کتاب کی بود کی بود؟ دلایل مختلفی را برای توضیح فرایند توجیه برمی‌شمارد که از میان آن‌ها "ناهماهنگی ذهنی"، "تعصب" و "حافظه" مهم‌ترین نقش را دارند.

ناهماهنگی ذهنی؛ راه گریزی برای مواجه نشدن با خودِ ناکامل‌مان

گروهی عجیب به رهبری ماریان کیچ وجود داشتند که معتقد بودند جهان در 21 دسامبر پایان می‌پذیرد! آن‌ها که ایمان قطعی و برگشت‌ناپذیری به این پیشگویی خانم کیچ داشتند، تمام دارایی‌های خود را به فرقه و یا نزدیکانشان بخشیدند و آخرین ساعات 20 دسامبر را در حالی گذراندند که یقین داشتند گفته‌ی رهبرشان به وقوع خواهد پیوست؛ دنیا نابود خواهد شد و سفینه‌ای برای نجات اعضای گروه خواهد آمد. طبیعی‌ست که نه دنیا پایان پذیرفت و نه سفینه‌ای ظاهر شد، اما خانم کیچ به بصیرتی تازه رسید: به دلیل ایمان خالصانه‌ی اعضای گروه، جهان و جهانیان از نابودی نجات یافته‌اند! خنده‌دار است، نه؟ البته برای ما، نه برای پیروان ماریان کیچ. آن‌ها با شنیدن این پیام نه تنها در باور خود به مهملاتِ این فرقه‌ی جعلی لحظه‌ای تردید نکردند، بلکه برای خدمت بزرگی که به هم‌نوعان خود کرده بودند _یعنی نجات دادنشان از مرگ!_ اشک شوق ریختند و تصمیم گرفتند بیش از پیش دیگران را به آیین خود دعوت کنند. این واقعه‌ی تکان‌دهنده نمونه‌‌ای است برای آن‌که نظریه‌ی ناهماهنگی ذهنی و سلاحِ توجیه برای خلاص شدن از آن را بهتر درک کنیم. فکر می‌کنید اعضای این فرقه چرا به خودشان نمی‌آیند و با واقعیت روبه‌رو نمی‌شوند؟ چرا برای توجیه یک تصمیم و رفتار احمقانه، به حماقتی بزرگ‌تر دست می‌زنند؟ پاسخ این است: چون تحمل ناهماهنگی ذهنی (Cognitive dissonance) را ندارند. «بیشتر ما معتقدیم که باهوش و زیرکیم و برای حفظ این باور، گاه‌به‌گاه دست به کارهای نامعقولی می‌زنیم، دست خودمان نیست، این‌طور برنامه‌ریزی شده‌ایم.»[5]

درحقیقت دو عامل در ذهن ما منجر به بروز تناقض و درنتیجه کمک گرفتن از توجیه می‌شود. وقتی کاری را می‌کنیم که می‌دانیم درست نیست، ذهنمان دچار ناهمخوانی اطلاعاتی می‌شود و نیاز دارد که به شکلی از آن رهایی یابد. می‌دانیم سیگار کشیدن به‌مرور زمان به قیمت جانمان تمام خواهد شد، اما به‌جای این‌که زحمت ترک این عادت ناسالم را به خودمان بدهیم، پشت حرف‌هایی مثل آرامش‌بخش بودن سیگار قایم می‌شویم. اساساً ریشه‌ی بسیاری از توجیه‌ها در این حقیقت نهفته است که ما نمی‌خواهیم مسئولیت افکار و رفتارمان را بپذیریم. اگر به اشتباهمان اعتراف کنیم، قدم بعدی رنج و زحمتی است که باید برای تغییر کردن متحمل شویم. گاهی منفعتمان در نفهمیدن است، این‌طور نیست؟

از طرف دیگر وقتی خودِ واقعی و ناکامل‌مان با خودِ ذهنی و آرمانی‌مان جور درنمی‌آید، دچار تناقض می‌شویم. به نظر می‌رسد این تناقض ریشه در کاستی‌ها و کجروی‌های فرهنگی_تربیتی دارد. از کودکی آموخته‌ایم که برای پذیرفته شدن باید بی‌نقص باشیم، حتی در همان سن‌وسال! هرگونه خطایی نپذیرفتی و نادرست است و کوچک‌ترین اشتباه با تذکرهای مداوم همراه می‌شود. عجب طرز فکر خنده‌آوری! با این ذهنیت بزرگ می‌شویم و این آلودگی فکری باعث می‌شود از خود تصویرِ ایده‌آلِ دروغینی بسازیم و بیاموزیم دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم را باور کنیم. بنابراین هرچیزی که بخواهد این بتِ ذهنی را بکشند، یا انکارش می‌کنیم یا توجیه.

وقتی خود را مطلقاً باهوش، باقابلیت، منطقی، کاردرست و خلاصه بی‌عیب و نقص می‌پنداریم و از این طریق می‌کوشیم عزت نفسِ کاذبی برای خودمان دست و پا کنیم، برای هر اطلاعات ناهمخوانی که سراغمان بیاید، دلیل‌تراشی می‌کنیم. این‌ باورِ ذهنی که "من خیلی دانا و زیرک هستم" با این حقیقتِ عینی که "من فریب یک فرقه‌ی جعلی را خورده‌ام" در تناقض است و هنگامی که با این ناهماهنگی مواجه می‌شویم یا باید به فراست خودمان شک کنیم یا دست به توجیه بزنیم، به نظر می‌رسد راه‌حل دوم ساده‌تر باشد. «ناهمخوانی آرام و قرار را از آدم سلب می‌کند، چون داشتن دو باور متناقض در آن واحد به معنی راه دادن به پوچی و بی‌معنایی است.»[6]

این‌چنین است که با خودفریبی از بار عذاب‌وجدان، نارضایتی و اضطرابمان می‌کاهیم. در رابطه‌ای آسیب‌زا می‌مانیم، به سبک زندگی ناسالممان ادامه می‌دهیم و اعتراف نمی‌کنیم که اشتباه کرده‌ایم، فریب خورده‌ایم و باید مسیرمان را تغییر دهیم. نمی‌توانیم چیزی که رنجمان می‌دهد را رها کنیم، زیرا برایش متحمل هزینه‌های مالی و عاطفی بسیاری شده‌ایم. «هرچه تصمیم شما از لحاظ زمان، پول یا انرژی صرف‌شده برای آن یا زحماتی که به دنبال داشته سنگین‌تر و هرچه عواقب آن برگشت‌ناپذیرتر باشد، ناهماهنگی ذهنیِ به‌وجودآمده نیز عمیق‌تر و میل به برطرف کردن آن با تأکید بیش‌ازحد بر جنبه‌های مثبتِ تصمیم، بیشتر می‌شود.»[7] چطور می‌توانیم به این راحتی به فرقه‌ای که تمام زندگی‌مان را از ما گرفته است پشت کرده و اعتراف کنیم که راه را اشتباه رفته‌ایم؟ پس حتی اگر بدانیم تصمیممان درست نبوده است، متعصبانه در اثبات آن می‌کوشیم تا حس پشیمانی‌مان را پشت انکار و توجیه پنهان کنیم. اگر اشتباهاتمان را توجیه نکنیم، باید بهای روانی بسیاری برایش بپردازیم. برگشتن از میانه‌ی راهی که در نهانی‌ترین بخش‌های وجودمان می‌دانیم اشتباه بوده است، نیازمند شجاعت فوق‌العاده‌ای است.

غرور و تعصب

«بزرگترینِ خطاها بی‌خبری از خطای خودت است.»[8] اغلب ما به این "بزرگترینِ خطاها" دچار می‌شویم. ذهن ما میل عجیبی به ایجاد نقاط کور شناختی دارد، به این معنی که هرآن‌چه عقیده‌ی ما را _حتی اگر حقیقتاً غلط باشد_ زیر سوال ببرد، نادیده می‌گیرد یا آن را غیرمنطقی و نامنصفانه تلقی می‌کند. تمامی باورهای خودمان را درست و واقع‌بینانه می‌دانیم و اگر کسی مخالف آن فکر کند، نه از طریق بررسی دیدگاهش بلکه با انگیزه‌‌های ذهنی و روانی، نظر او را متعصبانه می‌دانیم؛ البته در کمال انصاف و کاملاً بی‌طرفانه و منطقی!  این فرایند را واقع‌‌گراییِ ساده‌لوحانه می‌نامند. «مغز ما با نقاط کور بصری و روانی طراحی شده و یکی از هوشمندانه‌ترین کلک‌هایی که به ما می‌زند این است که ما را دچار این توهم می‌کند که ما خودمان شخصاً هیچ نقطه‌کوری در مغزمان نداریم.»[9]

نویسندگان کتاب با گزارش چندین آزمایش در این زمینه نشان داده‌اند که انسان‌ها به طرزی جدی و هشداردهنده در معرض قضاوت‌های متعصبانه قرار دارند. در چند آزمایش دیدگاه‌ها و بیانیه‌های اعضای یک حذب، تشکّل یا گروه را به‌عنوان بیانیه‌ی حذب مخالف به آن‌ها داده‌اند و نظرشان را پرسیده‌اند. تعداد قابل توجهی از داوطلبان با این پیش‌فرض که مدارک مربوط به مخالفانشان است، نقدهای تند و تیزی از آن کرده‌اند، غافل از این‌که... بنابراین به همان اندازه که دچار تعصب شویم، از حقیقت دور خواهیم شد. مسئله‌ی مهم‌تر این است که تعصب اجازه نمی‌دهد بفهمیم دچار تعصبیم. ذهنمان به ما می‌گوید یقیناً قضاوت‌هایمان کمتر از دیگران متعصبانه است، آن هم دقیقاً در موقعیت‌هایی که در متعصبانه‌ترین حالت ممکن خود هستیم. دروغ‌گویی، فرصت‌طلبی، دورویی، بی‌انصافی و هزارویک ایراد دیگر را در دیگران به‌خوبی تشخیص می‌دهیم، اما اگر همین ویژگی‌ها را عیناً خودمان هم داشته باشیم، آب از آب تکان نمی‌خورد. تعصب ما را بینا به دیگران و نابینا به خودمان می‌کند.

تمام این فرایند آن‌چنان درونی و مرموز است که آگاهی از آن توجه بسیاری می‌طلبد و «همه‌ی ما همان‌قدر از نقاط کور ذهنمان بی‌اطلاعیم که ماهی از آبی که در آن شنا می‌کند.»[10] اما باز هم از آن‌جایی که «روبه‌رو شدن با خودمان لحظه‌ی دردآور و غافلگیرکننده‌ای است»[11]، «بیشتر افراد به جای تغییر تعصبشان، انرژی ذهنی فراوانی صرف حفظش می‌کنند.»[12] کتاب کی بود کی بود؟ سعی دارد با آگاه کردن ما نسبت به نقاط کور و تعصب‌های نهادینه‌شده‌مان شجاعتِ تغییر کردن را در ما ایجاد کند.

آن‌قدرها هم به حافظه‌ات اعتماد نکن!

«آنچه ما... با خیال راحت اسمش را حافظه می‌گذاریم... در واقع شکلی از داستان‌گویی است که بی‌وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می‌کنیم تغییر می‌کند.»[13]

این‌که برعکس تصوری که از خود و حافظه‌مان داریم، مستندات بسیاری ادعاهای ما را رد می‌کنند و می‌فهمیم وقایع را یا درست به یاد نیاورده‌ایم، یا چیزهایی به آن افزوده‌ایم و چیزهایی را از قلم انداخته‌ایم، یا اتفاقاتی را به یاد آورده‌ایم که اصلاً رخ نداده است و... می‌تواند دلایل گوناگونی داشته باشد. فرایند ذهنی یادآوری، انگیزه‌های عاطفی و روانی و درآخر همان توجیه همیشگی و تلاش برای گریز از مسئولیت‌هایمان از مهم‌ترین محرک‌های جعل ناخودآگاه خاطرات هستند.

پازلِ ناکامل ذهن

مغز ما می‌خواهد اطلاعات و خاطرات را به شکلی منسجم به یاد بیاورد و از طرف دیگر واضح است که گنجایش ضبط و حفظ تمامی وقایع زندگی‌مان را ندارد، بنابراین اطلاعات را بازتولید می‌کند و در این چرخه تحت تأثیر داستان‌سازی‌ و خیال‌بافی قرار می‌گیرد. درحقیقت فرایند یادآوری شبیه به کنار هم قرار دادن تکه‌های یک جورچین است، البته جورچینی که هرگز کامل نمی‌شود زیرا ذهنمان چنین توانایی‌ای ندارد. اگر از این حقیقت آگاه باشیم، همیشه احتمال بروز خطا در یادآوری‌هایمان را می‌دهیم و این احتمال کمکمان می‌کند منصفانه‌تر قضاوت و رفتار کنیم.

قدرت انگیزه‌های روانی

 انگیز‌های عاطفی و روانی یکی از تعیین‌کننده‌ترین محرک‌هاست. دو گزارش عجیب و تأمل‌برانگیز از تأثیر پرقدرت این انگیزه‌ها در کتاب می‌خوانیم. اولی مربوط به یکی از نویسندگان کتاب، کرول توریس، است که به‌خوبی به یاد می‌آورد چگونه پدرش کتاب محبوبش را بارها در کودکی برای او خوانده است و لحظات دلنشینی را با هم گذرانده‌اند، اما در بزرگسالی زمانی که دوباره آن کتاب را می‌بیند، متوجه می‌شود چاپ اولش یک سال بعد از مرگ پدرش بوده است؛ عجب حقیقت منقلب‌کننده‌ای... گاهی عمیق‌ترین خاطرات عاطفی‌مان را نه آن‌طور که واقعاً رخ داده است، بلکه آن‌طور که روحاً به آن نیاز داریم به یاد می‌آوریم.

گزارش دوم مربوط به مردی است به نام بنیامین ویلکومیرسکی. او با این ادعا که در کودکی یکی از قربانیان اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها بوده است، کتاب موفق و پرفروشی در روایت زندگی‌اش می‌نویسد، اما سرانجام مشخص می‌شود تمام خاطراتش جعلی و ادعایش از اساس غیرواقعی بوده است. در وهله‌ی اول شاید ویلکومیرسکی را شیادی دروغ‌گو بدانیم، اما در واقع انگیزه‌های روانی محرک اصلی او هستند. «او به‌راستی در نقش قربانی اردوگاه اسرا شکوفا شده زیرا تازه در این نقش بوده که خودش را یافته است. هویت جدید ویلکومیرسکی به‌عنوان فردی نجات‌یافته از هولوکاست، به او عمیقاً حس یافتن معنی و هدف می‌بخشد و تازه تحسین و حمایت بی حد دیگران را نیز همراه داشت.»[14] 

تله‌ی توجیه

گاهی انگیزه‌ی ذهن ما برای این‌که خاطرات را آن‌طور و آن‌قدر که می‌خواهد به یاد بیاورد، تأیید تصویر بی‌عیب و نقصی از خودمان است. نمی‌خواهیم دیگران را بد جلوه دهیم، بلکه نیاز داریم خودمان را بهتر از آن‌چه هستیم نشان دهیم. دروغ نمی‌گوییم، توجیه می‌کنیم. برای نزدیک شدن به این تصویر، باید آن‌چه روی داده است را به آن‌چه می‌خواهیم روی داده باشد، تغییر دهیم و مسئولیت آن‌چه هستیم و آن‌چه می‌خواستیم باشیم و نشدیم را به گردن دیگری بیندازیم. این دیگری می‌نتواند پدر، مادر، شریک زندگی، دوست، فرزند و... باشد. حتماً والدینی بوده‌اند که آسیب‌های بزرگی به زندگی و آینده‌ی فرزندانشان وارد کرده‌اند، اما اگر زندگی‌مان آن‌طور نیست که انتظارش را داشتیم، لزوماً والدینمان مقصر نیستند. «سرزنش والدین شکل متداول و دم‌دستی توجیه کردن خودمان است زیرا به ما امکان می‌دهد راحت‌تر با حسرت‌ها و نقص‌هایمان کناب بیاییم.»[15]

«خاطرات غیرواقعی به ما این امکان را می‌دهد که خودمان را ببخشیم و اشتباهاتمان را توجیه کنیم، اما بهای توسل به این خاطرات گاه بسیار سنگین است؛ ناتوانی در پذیرش بار مسئولیت‌هایمان.»[16]


[1]- تاوریس، کرول و الیوت ارونسن، کی بود کی بود؟، ترجمه‌ی سما قرایی، تهران، گمان، 1394، 13-14

[2]- همان، 16

[3]- همان، 19

[4]- همان، 30

[5]- همان،77 - 78

[6]- همان، 37

[7]- همان، 52

[8]- همان، 88

[9]- همان، 83

[10]- همان، 86

[11]- همان، 124

[12]- همان، 116

[13]- همان، 127

[14]- همان، 153

[15]- همان، 140

[16]- همان، 167

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

وجه مشترک کتاب های این مجموعه آن است که می کوشند فلسفه را به عنوان امری ملموس و پرکاربرد در زندگی روزمره همه انسان ها بازتعریف کنند. دیدگاهی که به نظر می رسد بیشترین هماهنگی و نزدیکی را به رویکرد فلسفی سقراط دارد.

مطالب پیشنهادی

خودت را از تاریخچه‌ی گوگل بشناس

خودت را از تاریخچه‌ی گوگل بشناس

مروری بر کتاب همه دروغ می‌گویند نوشته‌ی ست استیونز-دیویدویتس

تنهایی: جهانِ دهشتناکِ بی‌حضوری‌ها

تنهایی: جهانِ دهشتناکِ بی‌حضوری‌ها

مروری بر کتاب فلسفه تنهایی نوشته‌ی لارس اسونسن

روحم را پس بده

روحم را پس بده

مروری بر کتاب اینترنت با مغز ما چه می‌کند نوشته‌ی نیکلاس کار

کتاب های پیشنهادی