
آفتاب پرستها
سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
نه چیزی می گذرد، نه سپری می شود
گذشت اکنون است
رود خفته -
خاطره هزار بار
دروغ می گوید
آب های رود به خواب رفته
و در آغوشم
روزها خفته اند
زخم ها خفته اند
و رنج ها
هیچ چیز نمیگذرد،سپری نمی شود
گذشته اکنون است
رودی خفته،
گفتی مرده،به زحمت نفس می کشد
اما بیدارش کن تا جان بگیرد
این خانه محل زندگی است.خانه ای زنده در حال نفس کشیدن.صدای آه کشیدنش را سراسر شب میشنوم .آجرهای پهن و دیوارهای چوبی همیشه سردند،حتا در گرمای روز،وقتی آفتاب پرندگان را به سکوت واداشته ،بر درخت ها تازیانه کوفته و در کار نرم کردن آسفالت است.مثل کنه بر پوست میزبان ،روی دیوارها می لغزم.
زن های زیادی در زندگی ام بوده اند ،اما میترسم عاشق هیچ کدامشان نشده باشم.نه با شور و شعف.نه، شاید چنان که سرشت ایجاب می کند.از تصورش هم وحشت می کنم. وضع کنونی من _ باور کردنش هم عذابم میدهد _ نوعی مجازات طعنه آمیز است. یا این بود یا چیزی نبود جز اشتباهی بی پروا.
بنابهعادت و گرایش زیستشناختی (چون نورِ رخشان آزارم میدهد)، روزها میخوابم، تمام روز. اما گاهی چیزی بیدارم میکند _ صدایی، شعاع نوری _ و ناچارم راه خود را از ناراحتی روزهنگام جدا کنم، روی دیوار بدوم تا شکاف عمیقتری، عمیقتر و نمناکتر پیدا کنم تا بتوانم بار دیگر بیاسایم. نمیدانم امروز صبح چه چیزی از خواب بیدارم کرد. گمانم یک چیز جدی را خواب میدیدم (هیچوقت صورتها یادم نمیماند، اما احساسات چرا). شاید خواب پدرم را میدیدم. همینکه بیدار شدم، عقرب را دیدم. فقط دوسه سانت با من فاصله داشت. بیحرکت. مثل جنگاور قرون وسطاییِ زرهپوشیده لاکی از نفرت در برش گرفته بود. بعدش خودش را انداخت رویم. جست زدم عقب و مثل برق از دیوار رفتم بالا تا رسیدم به سقف. تپِ خشک نیشش را واضح روی کف زمین شنیدم _ هنوز هم صدایش در گوشم مانده.یاد حرفی افتادم که پدرم در شادی بر مرگ کسی که از او نفرت داشتیم زمانی گفته بود _ البته گمانم به شادی تظاهر میکردیم:
«پلید بود و خودش نمیدانست. حتا نمیدانست پلیدی یعنی چه. یعنی پلید ناب بود.»
دقیقا در آن لحظهای که چشم باز کردم و عقرب را پیش چشمانم دیدم، همین احساس به من دست داد.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی