سرگردانی حوالیِ خانه

چند پرده‌ی گسیخته از سفر، طبیعت و تجربه‌ی وصل و فصل

نویسنده مهمان

پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷

شهری که از سرمان بیرون نمی رود

یک

گسترشِ شهرها در سطح و ارتفاع، انسانِ شهری پریشان و وامانده را برای تقابل با شوک‌های متعاقب، به حومه‌های بکر طبیعت می‌راند. بسیار شنیده‌ایم که اطرافیانمان چند روزی را به حاشیۀ شهر و طبیعت پناه می‌برند تا «آب و هوایی عوض کنند». گویی برای آدم شهرنشین، طبیعت هم فضایی کاربردی است. فضایی که در نقشۀ شهری برای او در نظر گرفته‌اند که نیازش را به آب و هوا عوض کردن در آن برطرف کند. از این رو برخوردش با طبیعت هم برخوردی کمابیش کاربردی است.

 سوژه‌ی شهری، از سویی دل در گروِ زیستِ مالوف خود در شهر و تجارب مدرنش دارد و از سویی دیگر، تغییراتِ مداوم و سریع محیط زندگی، به او القا کرده که اسطوره‌ای به نام اصالت را گم کرده است. یعنی زندگی‌اش به خاطر تغییرات مداوم، اصیل نیست. چنین است که اصالت و بکارتِ منظر، در ذهن او سنجه‌ای می‌شوند برای تخمین کیفیت محیطی که می‌خواهند در آن زندگی کنند؛ سنجه‌هایی شبیه به تاسیسات و زیرساخت‌های شهری. سفر شهرنشین به مناظر بکر در ذهن او سفری باکیفیت‌تر است، همانطور که زندگی‌اش در مناطق بالاشهری هم زندگی با کیفیت‌تری است. اما برای سوژه‌ی طبیعت‌نشینِ پیشاشهری، کسی که خودِ طبیعت محیط زندگیِ او است، زیستن در طبیعت معنا و مفهومی اصیل ندارد و سرگردانی در طبیعتِ بکر و دست‌نخورده، تجربه‌ی تمدد اعصاب و آب و هوا عوض کردن را برایش تسهیل نمی‌کند. برای او طبیعت، امر روزمره‌ای است که امکانات و مزاحمت‌های متناظری را در زیست او پدید می‌آورد. اسطوره‌هایی که از طبیعت می‌سازد هم اسطوره‌های همین امکانات و مزاحمت‌ها هستند. مثلاً الهۀ باروری و الهۀ عذاب. اما سوژۀ شهری از «اصالت» همین مناظر برای خود اسطوره ساخته است. اصالتی که به وقت نیاز می‌خواهد قدری از آن برای خودش بردارد. این مساله تا جایی پیش می‌رود که تورهای گردشگری، دست‌یافتن به این تجربه‌ی اصیل را در تبلیغات خود لحاظ می‌کنند و از این تجربه، ارزشی نمادین می‌سازند. سوژه‌ی پیشاشهری، در مواجهه با طبیعت، مقامی متزلزل و درگیرانه دارد و در آن چنان غرق شده است که سنجۀ اصالت برایش معنایی ندارد، اما سوژه‌ی شهری، در حومه‌نشینیِ کوتاه‌مدتش، با زیستن در طبیعت، به‌گونه‌ای درگیر می‌شود که گویی پیوسته حاشیه‌ی امن‌اش را حفظ کرده است و قرص و پابرجا، تنها نظاره‌گر است. مبادا که دامنش به غبار توفان‌ها آلوده شود.

[1] عنوان، برگرفته از شعری از بیژن الهی با نام «عقل سرخ» است                                                                    

سرگردانی حوالیِ خانه

دو

گریستن پشتِ اره‌ی توسعه

شعر خاطره، از دفتر «در آستانه»ی شاملو، در سه سطر آغازین، نسخه‌ی توصیف شبی دلپذیر برای سوژه‌ای شهری در طبیعت را چنین می‌پیچد:

شب

سراسر

زنجیرِ زنجره بود

تا سحر

راویِ شعر، از قرارِ معلوم در حصاری امن نشسته است و چیزی که به گوشش می‌رسد تنها صدای جیرجیرک‌هاست. با این تقطیع لوکس و فرمی، شاملو قصد تصویر سازی از شبی آرام و یکنواخت را دارد که تنها صدای زنجره‌ها، برای مراقبه‌ی راویِ او کافی است. و البته در تداعی تداوم این شب یکنواخت موفق است. صدا از طبیعت است و ممکن است شدتی معادل گذر ماشین‌ها در خیابانی در دوردست را داشته باشد ولی از جنس طبیعت است و مایه‌ی آرامش خاطر. در ادامه صدایی دیگر می‌آید که این مراقبه را بر هم می‌زند. صدایی که هم در خدمت نظام زیستِ شهری است و هم سایه‌‌ای بر این تجربه‌ی وصل «اصیل» می‌افکنَد. جنس کلمات و تقطیع شعر ناگهان تغییری شدید می‌کنند، ولی مقام راوی همچنان در همان حصار امن است:

«سحرگه/ به‌ناگاه با قشعریره‌ی درد/ در لطمه‌ی جانِ ما/ جنگل از خواب واگشود/ مژگانِ حیرانِ برگ‌اش را/ پلک آشفته‌ی مرگ‌اش را/ و نعره‌ی ازگلِ اره‌ی زنجیری/ سرخ/ بر سبزیِ نگران دره/ فرو ریخت». 

صدای ازگل و قشعریره‌ی درد اره‌ی برقی، مایه‌ی لطمه‌‌ی جانِ راوی است. چیزی است که این آرامشِ مراقبه‌گون را برای راویِ شهرنشین به‌هم می‌زند؛ آرامشی که در جستجوی وصل آن، سر به کوه گذاشته است. راویِ شعر شاملو، مثل راویِ جنگل‌نشینِ شعر نیما نیست، که از صدایی ناشناخته در ریرا، یا جان‌سپردن کسی در دریا یا حتی ویزویزِ حشره‌ای برخود بلرزد. تنها از برهم خوردنِ آرامشی که از طبیعت طلبکار است شاکی است و شعر را چنین به پایان می‌رساند:

«تا به کسالتِ زرد تابستان پناه آریم/ دل‌شکسته/ به ترک کوه گفتیم»

باز هم حاشیه‌ی امن‌اش را حفظ می‌کند و برای اینکه بیش از این «دلش نشکند»، کوه را ترک می‌کند. راویِ شعر شاملو، بی آنکه خود بداند در برابرِ اره نایستاده است، بلکه پشت آن است و موقعیتش با به کار افتادن اره آنقدرها هم به خطر نمی‌افتد.

سه

شهری که از سرمان بیرون نمی‌رود

اگر شاملو در شعر خاطره، شاعری شهرنشین است که تجربه‌ی وصلش را سایه‌ی سنگین همان زندگیِ شهری شکست می‌دهد، راوی اشعار بیژن الهی در اشعاری همچون «سه‌‌تار در هوای آزاد»، «پیرامون بوته‌های جارو»، «در هوای حومه‌ی تو» و «با تو زیر درختان» راوی‌ای سرگردان است که نشانیِ مستقیمی از زندگیِ او در شهر نداریم و تجربه‌ی وصلش را چیزی از اساس نمی‌تواند آزار دهد. اما کماکان فاصله و حاشیه‌ی امن‌اش با طبیعت را حفظ کرده است. در شعر «سه‌تار در هوای آزاد»، راوی موقعیتش را در طبیعت چنین آدرس می‌دهد:

«کنار دو شمشاد/ کنار دو میخک/ کنار آبگیر/ کنار عشقی که نمی‌آرم/ به او ابراز کنم/ کنار او/ منم/ با دستان گشوده/ که خورشید گرم کرده است».

شمشاد، میخک، آبگیر، المان‌هایی طبیعی برای آدرس دادن به شیوه‌ای شهری‌اند. راوی از این عناصر محیطی، گویی نشانه‌هایی شهری ساخته است و ذهنیت شهرنشین خودش را به آنها تحمیل کرده است. دو شمشاد و میخک و آبگیر، تنها در این شعر عناصری محیطی‌اند که راهی به تجربه‌ی وصلِ راوی ندارند و به جز کیفیت محیطی این وصل، چیز دیگری را متاثر نمی‌کنند. از این منظر است که راویِ شعر، باز هم مقامی امن در مواجهه با طبیعت دارد. مشابه است برخورد راوی با عناصر محیطیِ خود در شعر بعدی، در کتاب تازه منتشر شده‌ی جوانی‌ها- شعری به‌نامِ «برای تو می‌خندم»:

«تو خوشه‌های سپید خردسالیِ منی/ که دوباره می‌چینم/ تو انگشتان نخستین منی/ کنار جالیزهای سبز خیار»

همه‌ی طبیعتِ محیط، در خدمتِ وصفِ تجربه‌ی وصال و کامجویی راویِ متقن‌مقام است و پدیده‌ای از دلِ خود طبیعت نیست که این تجربه را برهم زند. نقاره‌ی کهنه و صدای سه‌تار، سایه‌یی خنک برای وصالِ راوی فراهم می‌کنند، آنجایی که راویِ شعر الهی، «حومه»ی محبوبش می‌خواند. حومه‌ای که ذاتاً موقعیتش تنها در نسبت با شهر تعریف می‌شود. راویِ شعر الهی دلبستگیِ آشکاری با شهر ندارد و با رضایت کامل سرگردان و بی‌وطن است. اما در ذهنیت‌اش پیوندی نهانی با شهر دارد و طبیعت گویی برایش کماکان کاربردی است. حتی اگر کاربردش، کاربردی غیرشهری باشد. کسی خبری از این راویِ سرگردان به شهر نمی‌برد چرا که تعلقی به آنجا ندارد. اما شهر او کماکان در ذهنش جسم و جان دارد.

چهار

طبیعت شفادهنده‌ی آلام نیست

تنها برهم خوردن این تجربه‌ی وصل در ذهنِ راوی است که موقعیت او را در طبیعت اطرافش متزلزل می‌کند. ورتر در کتابِ «رنج‌های ورتر جوان» اثر گوته، هرچه از شکوه طبیعت می‌گوید، با حضور لوته و نامزدش بدل به آشفتگی و رنج و اضطراب می‌شود. تا جایی که تصمیم به ترک گوشه‌ی دنجش در حومه می‌گیرد ولی تاب هجران را نمی‌آورد. هجرانش این بار هجران از همین تجربه‌ی وصل است و پای طبیعت فرح‌انگیز و جان‌افزا در میان نیست. قصه‌اش با این جمله آغاز می‌شود که «چه‌قدر خوشحالم که گذاشته‌ام و رفته‌ام دوست عزیز» و اینکه اذعان می‌کند خود شهر برایش خوشایند نیست،  ولی برعکس زیبایی دشت و دامنش وصف‌ناپذیر است. اما کار به‌جایی می‌رسد که می‌گوید در قبال طبیعت حوصله‌ای در خود نمی‌بیند و «وقتی مطلوب دلمان در کنارمان نیست، هیچ چیز در کنارمان نیست». ورترِ گوته، آیینه‌ای تمام‌نما از سوژه‌ای مدرن با جانی تعالی‌جویانه است که پناه به طبیعت برده اما از شر هراس و اضطراب رها نشده است. چرا که می‌فهمد این تجربه‌ی وصلِ اصیل، تجربه‌ای محال و دست‌نیافتنی است.

پیشنهاد خواندن:

  1. رنج‌های ورتر جوان- یوهان ولفگانگ گوته- ترجمه‌ی محمود حدادی 
  2. جوانی‌ها- بیژن الهی- نشر بیدگل 

    جوانی ها

    نویسنده:
    بیژن الهی
    ناشر:
    بیدگل
    قیمت:
    220,000 تومان
  3. مجموعه آثار احمد شاملو- دفتر یکم- نشر نگاه 

    مجموعه آثار شاملو (دفتر یكم) | نشر نگاه (گالینگور)

    نویسنده:
    احمد شاملو
    ناشر:
    نگاه
    قیمت:
    ناموجود
    متاسفانه این کتاب موجود نیست
  4. بیژن الهی، تولید جمعی شعر و کمال ژنریک- علی سطوتی قلعه- نشر اختران

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

دل تاریکی

دل تاریکی

«دل تاریکی» و معراج به قعر دوزخ سفر و سلوک و طلب در وادی‌های ظلمانی

خبر از پای ندارد و زمین می‌سپرد

خبر از پای ندارد و زمین می‌سپرد

حاجی‌بابای اصفهانی، بی‌قراری‌های مسافری بدون مقصد

مفسر کلاه‌خودها و چرخ‌آسیاب‌های بادی، دون‌کیشوت

مفسر کلاه‌خودها و چرخ‌آسیاب‌های بادی، دون‌کیشوت

درباره دن‌کیشوت اثر سروانتس

کتاب های پیشنهادی