روزمرگی هولناک

نگاهی به کتاب یک روزِ ایوان دنیسوویچ

فراز طهماسبی

سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸

کتاب یک روزِ ایوان دنیسوویچ

مسأله به این‌جا برمی‌گردد که از ادبیات چه انتظاری داریم؛ برآوردن تفنن‌های معمول طبقۀ متوسط؟ درمان آلام روزمرۀ زندگی؟ کام‌جویی و توسل به حالِ خوب؟ یا نجاتِ دنیا از چنگالِ بیداد و بارورکردن دغدغه‌های انسانی و نوع‌دوستانه؟ هرکدام از این‌ها می‌تواند هدفِ شخصی هر کسی از هر طبقه‌ای در مواجهه با اثر ادبی باشد. کما اینکه انگیزه‌های بسیارِ دیگری هم می‌تواند درکار باشد و قصدم در این نوشته برشمردن همۀ آنان نیست. اما برشی یک‌روزه و روزمره از زندگیِ یک محکوم به کارِ اجباری در اردوگاه استالینی ممکن است به داد هیچ یک از این انگیزه‌ها نرسد. نه ماجراجویی علی‌حده‌ای اتفاق می‌افتد، نه ردی از تعلیق و گره‌گذاری مطلوبِ قصه‌خوان‌ها در آن می‌توان دید و نه از نظر سیاسی «افشاگریِ» چشمگیری به حساب می‌آید. از کشتی‌گرفتنِ گلادیاتوروارِ بردگان با مرگ هم خبری نیست، هرچند سایۀ سنگین زوال و بیگانگی در سطربه‌سطرش دیده می‌شود. رمان یا به‌زعم لوکاچ داستانِ بلندِ «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» اثر الکساندر سولژنیتسین همین روایت روزمره‌ای است که از آن حرف می‌زنیم.

داستان را الکساندر سولژنیتسین در سال ۱۹۶۲ نوشت. زمانی که شش سال از گزارش محرمانۀ خروشچف در کنگرۀ بیستم حزب کمونیسم علیه بیدادهای استالین گذشته بود و نوشتن از خفقان و تیرگیِ روزهای استالینی، با آنکه کمابیش کاری بی‌سابقه در ادبیات بود، دیگر آنقدرها هم ارزش افشاگرانه نداشت. مسالۀ ایوان دنیسوویچ هم افشاگری نیست. مسأله تصویر گذشته‌ای است که با ما انسان‌ها است. لازم نیست چندان هم در این گذشته دخل‌وتصرف صورت گیرد تا خواننده را مرعوب یا سرگرم کند. فقط باید گذشته‌ای که هنوز پشت سر گذاشته نشده را به بیان هنری درآورد؛ همانطور که خروشچف سال‌ها بعد دربارۀ گزارشش گفت «بالاخره روزی باید همۀ این‌ها پشت سر گذاشته می‌شد».

روایت مصائبی که بر ایوان دنیسوویچ «شوخوف» گذشته، از ساعت پنج صبح  و بیدارباشِ اردوگاه شروع می‌شود. در یک سحرگاه سرد سیبریایی با دمای منهای سی درجه در زندان‌های گولاگ که شیشه‌هایش دو سانتی‌متر یخ بسته است. از اعلامِ بیدارباش در تاریکی تا شروعِ کار یک‌ساعت‌ونیم وقت هست ولی شوخوف معمولاً نمی‌خوابد. چون در این یک‌ساعت‌ونیم وقت دارد به کارهایی برسد که در عوضش منفعتی بگیرد. از ساختن دستکش با کهنه آستر برای کسی که در عوضش چیزی به او بدهد تا جفت‌کردن چکمه‌های سرگروه برای اینکه میان چکمه‌ها دنبال چکمه‌هایش نگردد. اولین مواجهۀ خواننده با گرسنگی در اردوگاه هم همین‌جا است. یکی از کارهایی که شوخوف در این یک‌ساعت‌ونیم می‌تواند بکند جمع‌کردن کاسه‌ها و انتقالشان به غذاخوری است اما «بدی این کار این بود که اگر ته کاسه‌ها چیزی پیدا می‌شد آدم بی‌اختیار آن را لیس می‌زد». اما در این روزِ به‌خصوص که از زندگیِ شوخوف روایت می‌شود، او چالش دیگری هم سر راهش می‌بیند: احساس بیماری می‌کند و باید محاسباتش برای کارنکردن یا کم‌تر کارکردن دقیق باشد. کوچک‌ترین فعالیت‌های او در این اردوگاه، که زندانیانش در کارگاه ساختمانی قبل از هرچیز در زمین یخ‌زده حصاری برای خود می‌سازند که کسی فرار نکند، دقیق در ذهن او محاسبه می‌شود. اینکه چه‌قدر از غذا را چه‌طور بخوری و باقی‌ماندۀ نان را کجا پنهان کنی برای گرسنگیِ آتی، این واقعیت دردناک که باید یکی از دو چکمۀ چرمی یا نمدی را که بعد از سال‌ها به‌دست آورده‌ای به زندان تحویل بدهی که به دیگران بدهند و اینکه چه‌طور کار اجباریِ هر روز را از سر بگذرانی تا هم کم‌تر به لفت‌ولیس بیفتی و هم آسان‌تر دورۀ محکومیتت به جرم جاسوسی، در حالیکه می‌دانی مجرم نیستی بگذرد، هریک به اندازۀ تمام خان‌های سلحشورانۀ تاریخ ادبیات ارزش دراماتیک دارند. مسأله تنها روزمرگی نیست، مسأله حقایق هولناکی است که این روزمرگی بر آن بنا شده است.

شوخوف یک آدم معمولی است از عامه‌ترین عوامان؛ نه آنتی‌تز سیاسی استالینیسم است و نه حضورش در شهر و زندگی روزمره خطری آنچنانی برای کیش شخصیت قدرتمند استالین دارد. پس چیست که شوخوف و دیگر هم‌قطارانش را به تبعید و کار اجباری می‌فرستد؟ موضوع بیگانگی است. سوژۀ شوخوف که در جنگ اسیر آلمان‌ها شده و قساوت جنگ او را آزار داده، باید از خود ببُرد و تملک شود. تبعید در زمینی که هیچ گذشته و خاطره‌ای را به یاد نمی‌آورد و دست‌وپا زدن برای گذران حیات در یک دورۀ محکومیت مداوم ده‌ساله می‌تواند هر سوژه‌ای که کم‌ترین رنگ‌وبویی از خطر دارد را تماماً خنثی و بی‌خطر کند. سراسر روایت داستان که سوم‌شخصِ محدود به ذهنِ شخوف است، کم‌ترین اشاره را به گذشته و بیرون از اردوگاه دارد، گویی همه‌چیز محو شده و سواد کلماتِ عادی و روزمره، تنها بر بیاض ظلمانیِ هراس و وحشت اردوگاه می‌نشیند. همۀ این هراس در تخیل خواننده رخ می‌دهد. وگرنه در پایان روایت شوخوف از روزش، آن دم که به رختخواب می‌رود، می‌بینیم که هیچ چیز روزش را خراب نکرده و روی‌هم‌رفته روز خوبی را از سر گذرانده است. سر نهار یک کاسه حریرۀ اضافی گیرش آمده، تیغۀ خوبی را در ساختمان بالا برده و حتی توانسته کمی توتون تهاتر کند. روزها را تا پایان محکومیت با احتساب سال‌های کبیسه می‌شمرد و به خواب می‌رود. همین تضاد هولناکیِ ماجرا در ذهن خواننده و روزمرگیِ آن در ذهنِ شوخوف است که عارضۀ بیگانگی با خود را در شخصیت اصلی داستان به بهترین شکل نشان می‌دهد. می‌گویند بسیاری آدم‌ها از این اردوگاه‌ها برنگشته‌اند؛ سوال اینجاست که اصلاً کسی هست که حتی در صورت پایانِ محکومیت و زنده‌ماندن، بتواند از اردوگاهی که در سرش ساخته برگردد؟

به سوال اول اگر برگردیم، شاید حالا پاسخی برایش داشته باشیم: اگر از موضع تفنن و حال و آنِ خوش مخاطب ادبیاتیم، شاید چنین داستانی چیزی که مراد می‌کنیم را برآورده نکند، اما اگر می‌خوانیم که گذشته را در پسِ سر بپرورانیم و با دردهای مزمنمان روبرو شویم تا شاید پشت سرشان بگذاریم یا نگذاریم، باید برای یک روز هم که شده با ایوان دنیسوویچ از پسِ کلمات سولژنیتسین همراه شویم.


الکساندر سولژنیتسین، یک روزِ ایوان دنیسوویچ ، چاپ اول ،مترجم رضا فرخ فال، نشر کوچک

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

نشر کتابسرای تندیس و فرهنگ نشر نو.

سال 1962 منتشر شده است .

مطالب پیشنهادی

ماتریونا؛ چهرۀ پاک معصومیت

ماتریونا؛ چهرۀ پاک معصومیت

نگاهی به داستان «خانه‌ی ماتریونا» از آلکساندر سالژنیتسین

تکه‌نان به جای تکه‌سنگ

تکه‌نان به جای تکه‌سنگ

نگاهی به کتاب پیکار با سرنوشت از واسیلی گروسمان

ابله: «بی‌قرارِ ناهمرنگ با همگان»

ابله: «بی‌قرارِ ناهمرنگ با همگان»

نگاهی به شخصیت «پرنس میشکین» در رمان «ابله» از فئودور داستایفسکی

کتاب های پیشنهادی